Document Type : Research Paper
Authors
Abstract
A considerable part of the origin on differential criminal procedure on terrorist offences should be examined in the sphere of policy and politicians attitude to criminality and especially terrorism. This undeniable fact is worth considering from the numerous aspects. By conferring exceedingly freedom to act, the governments paved the way for outbreaking any kind of conduct, even violent conduct for their citizens. After losing the authority to control the security of society by exceedingly elimination and exclusion of liberties, they prepared the ground for violating citizens’ rights and by this means the governments sought to prevent happened excess and indulgence. Subsequently, by making pretext for the security, they embarked on politicization of criminality, particularly terrorist offences and apparently in this regard they have been successful. They not only confirmed their attitude, but also made the public align with their policies in criminal scope. That the governments ignored necessary expertness for proceeding and dealing with terrorist offences by manipulating the well settled principle of separation of powers, and undue intervention in other powers spectrum is the most important matter. In foreign policy also, they created considerable developments. This essay tackles on examining these matters.
Keywords
مقدمه
بدونِ تردید، ارتباط و تعامل زیادی بین حقوق (بهویژه حقوق کیفری) و سیاست وجود دارد. اما اینکه میزان این تعامل تا چه حد باشد و تأثیر کدامیک بر دیگری بیشتر باشد، حائز اهمیت است. این دیدگاه کاملاً پذیرفتهشده است که «اگر سیاست حقوقی شود، حقوق و آزادیهای اساسیِ شهروندان، بهگونهای مطلوب تأمین و تضمین میشود. اما فاجعه زمانی رخ میدهد که حقوق به ابزاری سیاسی و وسیلهای برای حکمرانی تبدیل شود. در این صورت، حقوق و آزادیهای اساسی، معنای واقعی خود را از دست میدهد و تنها به واژگانی کمرنگ و فاقد اعتبارِ الزامآور، در برابر قوای حاکم تنزل مییابد» (کاشفی اسماعیلزاده 1384: 263-264). در عین حال برخی دیگر، با طرح مسأله توازن میان امنیت و آزادی، معتقدند «نگاهِ امنیتی به این موضوع، یا قانون را باسیاست در هم میآمیزد، یا سیاستِ دولت را جانشین قانون میکند و کنشهای اجرایی و موقتی را بر اقدامات قضایی و گزارههای شناختهشدهی حقوقی برتری میدهند. هر آنچه امنیت را نشانه رفته، برجسته میشود و هر آنکه قصد خوار شمردن دولتمردان کند، به رسوایی کشیده میشود. اینجا حقوق کیفری سخن برای گفتن ندارد و خود بازوی قدرت است» (عالیپور 1387: 8). در راستای طرحِ بهترِ موضوع، ناگزیریم قبل از پرداختن به بحث اصلیِ تحقیق، نیمنگاهی به عللِ وجودی تروریسم، داشته باشیم. ازجملهی این علل که یک قسمتِ آن به تروریستها و مظنونین تروریستی بازمیگردد و قسمتِ دیگر به مقامات سیاسی، اینکه ممکن است تروریستها ناراضیانی باشند که نسبت به تصمیمات مقامات و نهادهای سیاسیِ خاصی اعتراض داشته باشند؛ ممکن است آنها از مبارزات و مقاومتهای عادی و قانونی بر ضدِّ دولتها ناامید شوند و برای رسیدن به اهدافشان، به آخرین حربه، یعنی روشهای تروریستی متوسل شوند. یک مثال بارز در این خصوص، مربوط به بمبگذاریِ شبکهی تروریستی القاعده در ایستگاه مرکزی خط آهن مادرید اسپانیا در 11 مارس 2004 است که یکی از اهداف القاعده از این عملیات، تنبیه دولت اسپانیا برای همکاری با دولت ایالاتمتحده در حمله به عراق و وادار کردن دولت مذکور به خارج کردن نیروهایش از عراق اعلام شد. اُسامه بنلادن رهبر گروه القاعده، در اکتبر سال 2003، دولتهای انگلستان، اسپانیا، استرالیا، لهستان، ژاپن و ایتالیا را به خاطر همراهیِ آنها با آمریکا برای حمله به عراق، تهدید به عملیاتِ تلافیجویانه کرده بود (عبدالهی 1388: 91). در مقابل مقامات سیاسی نیز، با مُجاب نمودنِ دستنشاندههای خود در مراجعِ قضایی، برای دفع واکنشِ تروریستها، اقدام به واکنشی پیشدستانه میکنند. بهعنوانمثال پس از دستگیریِ متهمین و مظنونین به جرایم تروریستی، آنها را از حقوق اولیه در محاکمات محروم میسازند تا از این گذر بتوانند با تمارض، چنین وانمود کنند که متهمین جرایم تروریستی سریعاً دستگیرشده و محاکمه میشوند. مطالب فوق، تماماً حکایت از این واقعیت دارد که هم سیاست داخلیِ کشورها و هم سیاست خارجیِ کشورها، ارتباط مستقیم و معناداری با جرایم تروریستی دارد. سیاست داخلیِ مقامات، منجر به سیاسی شدنِ حقوق کیفری نسبت به جرایم تروریستی میشود و سیاست خارجیِ آنها، ازجمله طرحِ جنگ با تروریسم، یک محرّکِ حائز اهمیت است برای برانگیختنِ برخی گروهها جهت انجام اقدامات تلافیجویانهی تروریستی. جالب اینکه در هر دو حوزهی فوق، یکی از اساسیترین راهکارها برای از بین بردن یا کاهش عملیاتِ تروریستی، یک نوع دادرسیِ کیفریِ افتراقی و دستاندازی بهحقوق انسانیِ آنها، اعم از حقوقِ بنیادین و غیرقابل تعلیق یا حقوق غیربنیادین و قابل تعلیقِ است. در این تحقیق، تمرکز بر بررسیِ نقش و جایگاهِ سیاست، در اینگونهی خاص از دادرسیِ کیفری خواهد بود؛ اینکه سیاست تا چه حد، دادرسی کیفری حاکم بر جرایمِ تروریستی را تحت تأثیر مقاصد و اغراض خود قرار داده؟ اینکه سیاست، چه نقش و جایگاهی نسبت به بزهکاریِ تروریستی، جرمانگاری و حتی رسیدگی، تعیین مجازات و اجرای آن دارد؟ اینکه چرا سیاست، اصولی بسیار مهم همچون اصلِ تفکیکِ قوا را بر هم زده و در راستای نیل به مقاصد و اغراض حزبیِ خود، از مردم و عوام نیز بهرهبرداری میکند؟ تلاش خواهد شد پاسخِ این سؤالها در این تحقیق داده شود.
1- رویکردهای سیاسی و تحوّلِ عدالتِ کیفریِ حاکم بر جرایمِ تروریستی
در یک دستهبندیِ کلی، یکی از نقشها و جایگاههای سیاست در نظام عدالتِ کیفریِ حاکم بر جرایم تروریستی را میتوان در قالب دو دیدگاهِ سیاسی یعنی لیبرالیسم و نئولیبرالیسم بحث و بررسی نمود.
1-1- لیبرالیسم، سرآغاز افراط و زیادهروی در آزادیها
جوهرِ لیبرالیسم، تفکیکِ حوزههای دولت و جامعه و تحدیدِ قدرت دولت در مقابل حقوقِ فرد در جامعه است. لیبرالیسم از آغاز کوششی فکری بهمنظور تعیین حوزهی خصوصی (فردی، خانوادگی، اقتصادی) در برابر قدرت دولتی بوده است و بهعنوان ایدئولوژی سیاسی، از حوزهی جامعهی مدنی در برابر اقتدار دولت و بنابراین از دولت مشروطه و مقیّد به قانون و آزادیهای فردی و حقوقِ مدنی بهویژه مالکیت خصوصی، دفاع کرده است (بشیریه 1392: 11). بهطورکلی لیبرالیسم در مفهوم گستردهی آن، بهمنزلهی میراث عمدهی تمدن غرب و زمینهی فکریِ دموکراسی، سوسیالدموکراسی و سوسیالیزم به شمار میرود. از دیدگاه لیبرالی، فرد بر جامعه و مصلحتِ فردی بر مصلحتِ اجتماعی اولویّت دارد. در لیبرالیسم، فرد و غایاتِ او، اصل و نهادهای اجتماعی ازجمله دولت، وسایلِ تأمین آنهاست (همان 14). مهمترین مفهوم نظریِ اندیشهی لیبرالیسم، قرارداد اجتماعی است که بر طبق آن، حکومت موسسهای مصنوعی است و مردم آن را برای تأمین نظم و امنیت و تحصیلِ آسانتر حقوق خود ایجاد میکنند (همان 15).
تمایلِ فزایندهی دولتهای مطلقه به مخدوش کردن مرزِ حوزهی خصوصی و عمومی و مداخلات فزاینده در عرصهی فعالیتهای اقتصادی-اجتماعی، انگیزهی نیرومندی برای مهارِ دولت به وجود آورد. در چنین شرایطی، بسترِ مناسبی برای بازسازیِ جامعهی مدنی فراهم شد و تحولات فکریِ مساعدی شکل گرفت که با رویدادهای مهم تاریخی همراه بود. از اواخر سدهی هجدهم، اینگونه عوامل و شرایط دستبهدست هم دادند تا الگوی جدیدی از دولت، با نام لیبرال ظهور یابد (گلمحمدی 1392: 193). پایبندی به اصالت و تعرضناپذیری فرد، از ویژگیهای دولت لیبرال است. شناساییِ حوزهی خصوصی در جایگاهِ حوزهای منفک و تعرضناپذیر نسبت به حوزهی عمومی، طبیعتاً بر اصالت و تعرضناپذیریِ فرد دلالت داشت. بنابراین، میبایست تدابیری اتخاذ میشد تا این حرمت و اصالت مخدوش نشود. تعریف حقوق بنیادین، در جهت چنین تدابیری بود. این حقوق به اساسیترین عناصرِ زندگی و بهزیستی معطوف بود که تخطی از آنها، بهصورت مطلق نفی میشد. در سلسلهمراتب قوانین هم، قوانین مربوط به این حقوق، در صدر قرار داشت و حدومرز همهی قانونگذاریها به شمار میآمد (همان 94). لیبرالها در عرصهی داخلی، معتقدند حکومت باید پایبند به تساهل و تسامح در قبال دیدگاهها و نظرها و فرهنگهای متفاوتِ مردمش باشد و در کل، خود را بههیچوجه وارد حوزهی تصمیماتِ افراد در مورد بهترین راه برای هدایت زندگیشان نکند (همپتن 1389: 302-301). آنها سعی دارند جوامعِ سیاسی را طوری طراحی کنند که در آنها، افراد از قدرتِ اجبار کنندهی دولت در امان باشند و شرایطِ لازم برای آزادی و برابریِ افراد در آنها فراهم باشد، بهنحویکه هر فرد بتواند ارتباطاتِ اجتماعیاش را به هر نحوی که خود مناسب میبیند، دنبال کند. سؤال جالبی که اینجا مطرحشده، اینکه اگر فرهنگ جامعه به نفع انواع خاصی از انسانها باشد و بقیه را سرکوب کند، دولتِ لیبرالی چقدر در تضمین شرایط آزادی و برابری موفق خواهد بود؟ (همان 333)
از دیدگاه لیبرالی، مهمترین مسئولیتِ دولت در برابر جامعه، پاسداری از حقوق و آزادیهای فردی است، البته در دموکراسیِ امروزی برگرفته از لیبرالیسم، دولت افزون بر این، وظیفهی گسترش این حقوق و نیز فراهم کردن رفاه و حداکثر خوشی را برای بیشترین شمار مردم بر دوش دارد. از همین رو دخالتِ دولت بیشتر ضرورت مییابد (محمودی جانکی، پیشین 54). در فلسفهی سیاسیِ لیبرال، فرد بهجای جامعه در مرکز امورِ هنجاری قرار دارد و جامعه، تنها یک وسیلهی اساسی است برای تحقق اهداف افراد. لیبرالیسم یک خصیصهی جهانی دارد؛ کسانی که دارای هستهی سختی از حقوقِ خللناپذیر هستند، عبارتاند از همهی افراد، نه کسانی که متعلق به جامعهای با یک نژاد یا یک ملیت باشند. امروزه این امر، در بسیاری از کنوانسیونهای بینالمللی حقوق بشر تصریحشده و ایدهی حقوق جهانی، دارای شجرهنامهای طولانی است. همهی افراد آزاد و برابر آفریدهشدهاند و حقوقِ لاینفک و غیرقابل انتقالی از سوی آفریدگار به آنها دادهشده است. بهطور خلاصه، لیبرالیسم درون خود، شامل یک بحران و تنش است میان حقوق افراد و مصالحِ جمعی، اما با یک فرضیهی قابلابطال به نفع حقوقِ افراد و یک هستهی مرکزی درجایی که حقوقِ افراد، غلبه دارد بر مصالح جمعی (Farer 2008: 8). البتّه دادن امکانات به اعضاءِ جامعه، میتواند بهعنوان یک رویدادِ لازم جهت احترام به آزادیِ افراد تلقی شود. از این نظر که آزادی، شامل توسعهی طرحهای زندگی است که جز از طریقِ همگرایی ارادی و بادوامِ افراد با یکدیگر، قابلاجرا نخواهد بود. بهبیاندیگر، احترام به فردگرایی، باید شامل احترام به تنظیمات قراردادی و طرحهای همکاریای شود که افراد، آنها را برای ورود یا برای باقی ماندن انتخاب میکنند (Ibid 10).
دموکراسیِ لیبرال، تحولِ نسبتاً اخیری (قرن 19) است که به لحاظ نظری، زمینهی کافی برای مخالفتِ سیاسی و مشارکت در قانون فراهم میکند. ازآنجاییکه ازنظر اکثریت مردم، آنها از مشروعیتِ مقرر در قانون اساسی بهرهمندند، به همین دلیل نیز دموکراسیهایِ لیبرال مدرن، ثابت کردهاند علیه اقداماتِ تروریستی که توسط جنبشهای سیاسیِ افراطی صورت میگیرد، به نحو چشمگیری انعطافپذیرند. در مقایسه با رژیمهای استعمارگر و مستبد، دولتهای لیبرال دموکرات غربی، به نحو قابلتوجهی از جنگهای آزادیطلبانه و درگیریِ انقلابی با شدت زیاد، آزاد بودهاند. بااینحال، آنها ثابت نکردهاند که از حملات تروریستی، مصون هستند. برعکس، آزادیهای ذاتیِ یک جامعهی دموکرات، وظایف تبلیغ، جذب نیرو، سازماندهی و افزایش عملیات تروریستها را یک امرِ نسبتاً آسان نموده است. ورود و خروج به داخل کشور آسان است و مسافرت درون آن، آزاد. حقوقی همچون آزادیِ بیان و رسانهی آزاد، ممکن است بهعنوان سپرِ محافظی استفاده شود برای توهین و بدگویی از رهبران و نهادهای دموکراتیک و وسیلهای برای تحریکِ تروریستها به خشونت (Wilkinson 20). این را هم باید افزود که وانمود کردنِ اینکه تروریسم، فقط دغدغه و دلنگرانی دموکراسی لیبرالِ غربیِ ثروتمند است، کاملاً نادرست است. تروریسم حتی در دموکراسیهای نوظهورِ جهان دوم و سوم نیز، یک تهدید بهمراتب شدیدتر نسبت بهحقوق بشر و رفاه محسوب میشود. درواقع اگرچه حملاتِ تروریستی درون دموکراسیهای لیبرالِ غربی و علیه شهروندان آن وجود دارد، بااینحال، این دموکراسیهای جدیدتر هستند که پس از استعمارزُدایی و پس از ایجاد شدنِ جنگ سرد، ایجادشده و تروریسم را تجربه میکنند و ممکن است متحمل شدیدترین سطوح خشونت سیاسی و عدم ثبات شوند. چنین واقعیتی بهوضوح در آفریقای جنوبی، شبهقارهی هند و یوگوسلاویِ سابق قابلشرح است(Ibid 21) . اگر کمی جلوتر بیائیم، چنین واقعیتی در کشورهایی همچون افغانستان، عراق، سوریه و اخیراً یمن نیز، بهوضوح قابلمشاهده است.
«بهطورکلی تحولِ روابط بینالملل معاصر نیز، به میزان قابلتوجهی مدیون رویکرد لیبرال است. برای نمونه ایجاد نهادهایی نظیر جامعهی ملل و سازمان ملل متحد، مستقیماً مربوط به تفکرات لیبرال و دایر بر از میان بردن آشوبزدگیِ بینالمللی و حاکم کردنِ حکومت قانون بوده است» (قوام 1384: 33). تأسیس چنین نهادهای بینالمللی را، از جهتی میتوان مبتنی بر دیدگاهِ فردگرایانه و فردمحورِ لیبرالها دانست. تحت این شرایط، امپریالیسم یک پدیدهی غیراخلاقی تلقی شده و رضایت، تنها عامل مشروعیت حکومتها به شمار میرود. حقِّ تعیین سرنوشت، پیشنیاز دموکراسی تلقی میشود و قضاوت افکار عمومیِ جهانی، عامل عمدهی حفظ صلح است (همان 33).
البته دیدگاههای لیبرال، از نقد و تعرض هم مصون نماندهاند. باهمادگرایان یا همان جماعتگرایان، در مقامِ نقد لیبرالها، معتقدند نظریههای لیبرالی بیشازحد فرد را در کانون توجه قرار دادهاند و بیشازحد، بر اهمیت آزادیِ فردی تأکید کردهاند. آنها بهقدر کافی به این مسئله اهمیت ندادهاند که انسانها، برای آنکه بتوانند استعدادهایشان را شکوفا کنند، نیازمندِ جایگاهی در باهمادی هستند (همپتن، پیشین 316). باهمادگرایان معتقدند نتیجه و حاصلِ عدم دخالتِ دولت در امور افراد و خودمختاری آنها، آنگونه که لیبرالها دلشان میخواهد، ازهمگسیختگی اجتماعی و فاجعهی اخلاقی است. آنان میگویند چنین ازهمگسیختگی و انحطاطی، از هماکنون در دولتهای لیبرالیِ مدرن آغازشده و نشانهاش، شیوعِ بیشازحد جنایت و خشونت، فروپاشیِ خانوادهها و استفاده از مواد مخدر در این جوامع است (همان 318). به نظر میرسد شاید بتوان تروریسم را هم نهایتِ این خشونتها دانست. آنها همچنین خاطرنشان میکنند که «حتی اشخاصِ بسیار پخته و باهوش، کراراً از آزادیِشان در جهت دست زدن به انتخابهای بد و بعضاً بسیار بد استفاده میکنند» (همان 320). بهطورکلی، باید گفت دولتهای لیبرال با اعطاءِ بیشازحد آزادی به افراد، بهنوعی زمینهی شورش و اعتراض را فراهم نموده بهنحویکه افراد با توسل بهحقوق و آزادیها، خود را مجاز به آشوب و هرجومرج میدانند. اوجِ این آشوبها، ممکن است تروریسم باشد. پس باید به یک ارتباطِ معنادار بینِ لیبرالیسم و تروریسم اذعان داشت.
کیفرگذاری نیز در نظریهی لیبرال، به دلیل ابتناءِ بر ارزشهای فردگرایی، آزادی و مُدارا، قلمروِ محدودی دارد. همچنین مشروعیت کیفر در نظریهی لیبرالیسم، درگرو پایبندی به قانون، کرامتِ انسانی و مقبولیت اجتماعیِ کیفر است (رستمی 1391: 18). لیبرالها بر اجتماعی بودنِ سرشت انسان اذعان داشته و خواهانِ دولتی کمینه با کمترین قدرتِ کیفردهی هستند. آنها ایماندارند که افراد بدونِ مددگرفتن از دولت، میتوانند مشکلات اجتماعیِ خود را رفع نمایند و از همینرو، بر کاهشِ قدرت و فرمانروایی دولت اصرار میورزند. کیفرگذاری، آخرین راه چاره برای مبارزه با کسانی است که شیوههای دیگرِ کنترل مانند راهحلهای مدنی و اداری، نسبت به آنها به شکست انجامیده باشد (همان 298). البتّه این دیدگاه، دریکی دو دههی اخیر، دچار دگرگونیها و تحوّلاتِ فراوانی شده است. «باید اعتراف کرد که قویترین و منسجمترین توجیهاتِ مدرن سزاگرایی بهویژه در سالیان اخیر، در محدودهای از ارزشهای لیبرالی ترسیمشدهاند» (همان 46). این را هم نباید فراموش کرد که لیبرالیسم، در طول تاریخ با تحولاتِ بسیاری روبهرو بوده است، بهگونهای که در عمل، با آنچه در نظریههای نخستین از آن دفاع شده بود، تفاوتِ بسیاری پیداکرده. اگر بخواهیم این تحول را خلاصه بکنیم، میتوان گفت که لیبرالیسم از آزادیِ منفی، به آزادیِ مثبت رسید که پیامد آن، افزایشِ صلاحیت و اختیارات دخالتِ دولت در آزادیهای فردی بود؛ از لیبرالیسمِ نخستین و کلاسیک، بهسوی لیبرالیسمِ نو یا همان نئولیبرالیسم (محمودی جانکی 1382: 54). در دیدگاهِ نئولیبرالی، حرفِ آخر را در تعیین یا تحدیدِ حقوقِ افراد، دولتها میزنند. مردم و عوام، اختیارِ چندانی در این رابطه ندارند و نهایتاً، شاید در مقام احقاقِ حقوقِ خود، دست به اعتراضات و راهپیماییهایی بزنند که آن نیز راه بهجایی نمیبرد. در این رویکرد، دولتها پدرسالارانه تمامیِ حقوقِ افراد و مصالحِ جامعه را تمشیت میکنند.
1- 2- نئولیبرالیسم، چرخش و عدول از آزادیهای افراطی و تحدیدِ حقوق افراد
در محیط سیاسی نئولیبرالِ پیچیده و متعارض حاکم بر آن زمان، بازخوانیِ پاسخهای غرب به حملات 11 سپتامبر مطرح شد. در کشورهایی چون ایالاتمتحدهی آمریکا و انگلیس، تهدیدِ ابر تروریسم، به طرز ناخوشایندی محدودیّتهای مربوط به توانِ دولت را متوجّه تأمین امنیت برای شهروندان نمود. بر همین اساس، این تهدید یک فرصتِ جدید برای دولتها ایجاد کرد برای مباحث جدید و کاملاً زبانبازانه، بهویژه ادّعای اضطرارگرایی در جهتِ قدرت افزایشیافتهی دولت (Lazarus 2007: 5). اگر دولتها ترغیب شوند جهت فراهم نمودنِ اختیاراتِ اضطراری، دموکراسی را بهمنظور حمایت از آن معلّق کنند، همیشه این ریسک وجود دارد که با استفاده از سرکوبِ شدید جهت از بین بردن اقدامات تروریستی، مقامات ممکن است اکثریت شهروندانِ بیگناه را از خود بیزار کنند و بخواهند با شیوههای تفتیش و جستجوی خانه به خانه، عقبماندگی خود را جبران کنند(Wilkinson, Opcit 20). نتیجه، دخالتِ دولت و مقاماتِ اجرایی در حوزهی خصوصیِ افراد بوده و تنها بهانه برای آن، اضطرارِ ناشی از بر هم خوردنِ امنیت جامعه خواهد بود. تنفّر و بیزاریِ حاصله نیز، خود میتواند موجد آسیب و انتقام به شکل خشونت و ترور شود.
به نظر واکانت جامعهشناس فرانسوی، لیبرالیسم واقعی یا لیبرالیسم نوین در دو سوی آتلانتیک، با پیروزی آقای ریگان در آمریکا و خانم تاچر در انگلستان، در دههی 1980 میلادی مصادف شد. این واقعه، سرآغاز اضمحلالِ رهیافتها و سیاستهای «کنزی»، مبتنی بر توسعهی رفاه اقتصادی و اجتماعی از طریقِ مداخلهی دولت است. بدینترتیب، ارکان بنیادینِ نظریهی دولت اجتماعی بهطور جدّی زیر سؤال میرود؛ زیرا مداخلهی دولت در امور اجتماعی (رفاهی)، اقتصادی و ادارهی سرمایه، به حداقل میرسد درحالیکه مداخلهی دولت، بهمنظور سرپوش گذاشتن بر روی بیعدالتیهای اجتماعی و اقتصادی و از بین رفتن نظامِ بیمههای اجتماعی و اقتصادی در قلمرو امور کیفری، به حداکثر خود میرسد (کاشفیاسماعیلزاده، پیشین 281). درواقع، به دنبال شکستِ دولت رفاه و وقوعِ بحرانهای اقتصادی، سیاستهای عدالتِ کیفری و مبانی و اهداف آن نیز، دچارِ تحوّل شد. نوعِ نگرش نسبت به مجرم و واکنشِ مناسب به آن تغییر کرد. درنهایت، همگام با تسلّطِ دیدگاههای نئولیبرال در عرصهی سیاستگذاری اقتصادی، کیفر نیز از اهداف اصلاحیِ خود دور شد و بهعنوان ابزاری کنترلکننده و سرکوبگر به کار گرفته شد (طاهری 1392: 65). در دههی 1970، ویلی برانت سیاستمدار آلمانی، بارها توجّهِ ما را به این نکته جلب کرد که نابرابریِ وحشتناک و فاصلهی عمیقی که میانِ دارا و ندارها وجود دارد، بهشدت دنیا را تهدید میکند. او پیشبینی میکرد که اگر ما نتوانیم یک نظامِ نوین اقتصادیِ عادلانه در دنیا برقرار کنیم، آتش خشونت شعلهور خواهد شد. همان خشونت، اکنون در قالب تروریسم رشد و نمو یافته است (قادری کنگاوری 1390: 163). گونتر گراس نویسنده کتاب «نئولیبرالیسم، مروّج تروریسم»، بر این اعتقاد است که «بهطورقطع پیوندِ آشکار منافع اقتصادی و سیاسی از رابطهی نزدیک میان نئولیبرالیسم و آنچه نبرد علیه تروریسم خوانده میشود، حکایت میکند. وی اظهار میدارد؛ بلافاصله بعد از حملات 11 سپتامبر، من تأکید کردم سرمنشأ این حمله، خشم و نفرتِ بهاصطلاح جهانِ سوم از جهانِ اولِ ثروتمند است. تا وقتیکه ما علل این خشم دیرینه و بهحق را از بین نبریم، تروریسم ادامه خواهد داشت» (گراس، به آدرس سایت). بیانِ فوق، به زیبایی مؤیّد ارتباط میانِ دیدگاههای سیاسی و تروریسم است.
2- سیاستزدگیِ بزهکاری
در نظامهای سیاسیِ کشورهای غربی، از حدود چهار دههی پیش به اینسو، چارهاندیشی و سیاستگذاری راجع به چگونگیِ کنترل اجتماعی جرم و انحراف، از دغدغهی دستگاه عدالت کیفری (دادگستری و پلیس) فراتر رفته و جنبهی میان قوّهای به خود گرفته است، بهگونهای که کلِّ حاکمیّت، خود را در حوزهی سیاستگذاری جنایی درگیر میکند. بدینترتیب، موضوع جرم و نحوهی مقابله با آن، یعنی تأمین ابعاد مختلفِ امنیت شهروندان، در کنار موضوعهای اجتماعی همچون اشتغال، بهداشت، قدرتِ خرید افراد و...، به یکفصل مهمِ برنامه و فعالیتهای انتخاباتی تبدیلشده است. همانگونه که وعدههای مبارزه با بیکاری، تأمین مسکن، تأمین سلامت و رفاه و...، استفاده و مصرفِ انتخاباتی دارد و بهاصطلاح رأیآور است، وعدههای انتخاباتی در حوزهی تأمین امنیت جانی، مالی و حیثیّتیِ مردم و سرکوب جلوههای خشونتآمیز بزهکاری، بهعنوان یک پدیدهی سیاسی، در سرنوشت انتخاباتیِ دولتمردان و سیاستمدارانِ انتخابی، تعیینکننده است (لازرژ 1392: 47).
2-1- نقشِ سیاستمداران در سیاسیشدنِ رویکردها به بزهکاری
تاریخچهی اولیّهی طرح موضوع جرم در رقابتهای انتخاباتی، به انتخابات ریاست جمهوریِ 1928 در آمریکا برمیگردد. در این دوره، خشونتهایی در آمریکا اتفاق افتاده بود. لذا کاندیداهای دو حزب اصلی، تلاش کردند از طریق پرداختن به موضوع جرم و خشونت، بر رقیب خود پیشی بگیرند. اما نخستین اقدام پس از جنگ جهانی دوم در راستای جابهجاییِ جرم از حوزهی سیاستگذاری کیفری به حوزهی سیاستگذاری عمومی، در فعالیت انتخاباتی ریاست جمهوری 1964 و رقابت میان لیندون جانسون[1] و باری گلدواتر[2] برداشته شد. در این مبارزات، موضوع جرم و مبارزه با آن و نیز گفتمان قانون و نظم، در کانون توجه قرار گرفت. در این مبارزات، برای اولینبار یک نامزد انتخاباتی به مسئلهی جرم و اهمیت مبارزه با آن، بهعنوان یکی از اهداف اصلیِ برنامههای پیشنهادیاش پرداخت و بهطور جدّی بر سیاستِ قانون و نظم تأکید کرد. گلدواترِ محافظهکار در رقابت با جانسونِ دموکرات، با تأکید بر مسئلهی ترس از جرم و پیوند دادنِ افزایش جرم و ناامنی با جنبشهای حقوق مدنی- سیاسیِ سیاهپوستان و همچنین افزایش جرایم مرتبط با مواد مخدر، توجّهِ رأیدهندگان را به خود جلب کرد. باوجودآنکه گلدواتر با تمسک به مسئلهی قانون و نظم نتوانست در رقابت با جانسون موفق شود، اما انتخابات1964را میتوان نقطهی عطفی در مبارزات سیاسی-انتخاباتیِ آمریکا به شمار آورد. زیرا جرم برای اولین بار، بهعنوان موضوعی سیاسی در مبارزات مطرح شد و همین امر، زمینهسازی شد برای استفادهی ابزاریِ محافظهکاران از مسائل مربوط به جرم در رقابتهای سیاسیِ آتی و به دست آوردن قدرت سیاسی (طاهری، پیشین 37-36). نیکسون نیز در مبارزات انتخاباتیِ 1968، بر برنامههای استقرارِ نظم و اجرای قانون تأکید داشت.
در انگلستان هم تا سال1959، هیچ حزبی در بیانیههای خویش صحبتی از مسئلهی قانون و نظم به میان نمیآورد، بهطوریکه در آن زمان، اولویتها و رقابتها، بر سر بازسازیِ جامعهی انگلستان پس از جنگ و ایجاد دولت بزرگِ رفاهی بود. اما از آن به بعد بود که احزاب و ابتدا حزبِ محافظهکار، به اهمیت سیاسی و انتخاباتیِ مقولهی جرم و ناامنی پی برده و از آن، در بیانیههای انتخاباتیِ خود استفاده کرد. پسازآن، سایر احزاب نیز برای عقب نماندن از این رقابتِ سیاسی، توجّه خود را معطوف به سیاستهای قانون و نظم کردند، بهطوریکه بیانیهها و فعالیتهای تبلیغاتیِ آنها، کمکم دامنهی گستردهتری از مسائل مربوط به عدالت کیفری را دربر میگرفت، تا جایی که گاهی حزب کارگر، بیانیههای شدیدتری نسبت به حزب محافظهکار صادر میکرد (نک: مگوایر و دیگران 1389: 126-124). دهههای1970 و1980، سیاستمدارانی چون مارگارت تاچر، به گروههای مختلف برچسبِ «تودههای شروری» که «سبکِ زندگیِ انگلیسی» را برهم میزنند را زدند. مفتخورها، طفیلیها، اطفالِ غارتگر، تروریستها، خرابکاران، معتادان، مادران تنها، بیخانمانها و همجنسگرایان به لیست مجرمین افزوده شدند. بقیّهی شهروندان جامعه، نیازمند حمایت و حفاظت در برابر این افرادِ خطرناک بودند. سیاستمداران و رسانهها به تغذیهی ترس از جرم کمک کرده و راهحلهایی چون مجازاتهای شدیدتر، مدارای صفر و نیروی پلیسِ بیشتر و با اختیارات بیشتر پیشنهاد دادند. در حقوق ایران نیز، بهکارگیری اصلاحات و برچسبهایی چون اراذلواوباش، برای اشاره به مرتکبینِ برخی جرایم در مهر و مومهای اخیر، مبیّنِ این تغییرِ نگرش فکری و تلاش برای معرفیِ بخشی از جمعیت بهعنوان تودههای خطرناک است (پاکنهاد 1388: 77).
در انتخابات ریاست جمهوریِ سال 1988 در آمریکا، جورج بوشِ پدر نمایندهی جمهوریخواهان، در رأیگیری از مایکل دوکاکیس نمایندهی دموکراتها و فرماندارِ ماساچوست، بهشدت عقبافتاده بود. در آن زمان، قاتلِ سیاهپوستی به نام ویلیام هورتون، در دوران مرخصی از زندان، برای بار دوم دست به قتل زده بود. او به مظهر ترس از جرم -خصوصاً ترس از سیاهپوستان- و خشم نسبت به قانونگذاریهای لیبرال تبدیل شد؛ قانونگذاریی که موجب شده بود امنیت مردم، بهواسطهی آزادیِ زودهنگام امثال این قاتل از زندان، به خطر بیفتد. ازآنپس، این مسائل در مبارزهی تبلیغاتیِ بوش پدر مطرح شد و بهاحتمال قریببهیقین، همین مسائل هم او را برندهی انتخابات کرد (پِرَت 1392: 108-107). اهمیتِ سختگیر به نظر رسیدن نسبت به جرم، با نمایندهی موفق بعدیِ دموکراتها بیل کلینتون، در سال 1992 تصدیق شد. وی در مقام فرماندار آرکانزاس، برای اطمینان از اینکه مانندِ آنچه بر سَلَفش گذشته بود، توسط مخالفان جمهوریخواه خود غافلگیر نخواهد شد، طی مبارزات تبلیغاتیاش، نمایشِ عظیمی از تصویب مجوزِ صدور حکم اعدام به راه انداخت. به این طریق، به مردم اطمینان داد که سیاستهایش، همسو با انتظارات و خواستههای آنها و نه نخبگانِ لیبرال حرکت خواهد کرد و درنهایت نیز، در انتخابات برنده شد. در انتخابات مجدد سال 1996 نیز، باهمان ژستها توانست موقعیت خود را تثبیت کند. مسئولیت نظارت بر جمعیت زندانیِ کشورش، تبدیل به نمادی از قدرت سیاسی (و نه بیآبرویی یا ناکارآمدی) شد و حفاظی چُدَنی در برابرِ اتهامات رقیبش در اختیار او گذاشت. رقیبی که بهاندازهی کافی نسبت به جرم سختگیر نبود (همان 109-108). نگرش و تبلیغات سیاسیِ سرکوبگر و امنیّتگرا، در تمام انتخابات ریاست جمهوری آمریکا و سایر انتخابات سیاسی بهخوبی آشکار است. همچنان که بهرهگیریِ فوقالعاده و سوءاستفادهی هوشمندانهی علمی، سیاسی و رسانهایِ جرج دبلیو بوشِ رئیسجمهور، از ترس ناشی از اعمال تروریستیِ پس از 11 سپتامبر، به کسب دوبارهی آراءِ ریاست جمهوری در نوامبر 2004 منجر شد. وی با اعلانجنگ علیه تروریستها، توانست بیش از50 درصدِ آراء را کسب کند. دلنگرانی و ترسِ موجود در این دوره، به حدّی بود که تابهحال در هیچ دورهای، مردم تا این اندازه تشویق و علاقهمند به رأی نشان داده نشده بودند، بهگونهای که این امر را نوعی میهنپرستی و نجاتِ آمریکا از شرِّ تروریستها تلقی کردند (کاشفی اسماعیلزاده، پیشین 261). تلاشهای میت رامنی[3] یکی از نامزدهای انتخابات ریاست جمهوریِ آمریکا در سال 2012 نیز از همین موارد است. وی از طریق اعلانجنگ علیه جرم، تلاش میکرد ضمن القای شکستِ دولت اوباما که شعارِ مبارزه علیه جرم را برگزیده بود، آرای کسانی که بر ضرورت جنگ علیه جرم تأکید داشتند را بهسوی خود جلب کند.
2-2- سیاست عوامگرایی کیفری
مشارکت جدیدِ مردمِ عادی در امور کیفری، بازتاب کاهش اعتماد آنان به سیاستمداران و فرآیندهای سیاسی است که آنها را به قدرت رسانده است (پِرَت، پیشین 69). سیاستمدارانِ عوامگرا، برای بازیابی اعتبار خود در میان مردم، تلاش میکنند از شیوههای سنّتیِ احزاب سیاسی دوری گزینند. اغلب نیز به دشمنانی کینهتوز تغییرِ موضع داده و نشان میدهند بهجای اینکه طرفدار گروههای از دور خارجشدهی درون احزاب خود باشند، طرف مردماند. در بریتانیا، این شیوه در دوران تاچر از حزب محافظهکار مشاهده شد و در ابتدای دههی1990نیز، توسط حزب کارگر مورداستفاده قرار گرفت. در هر دو مورد، رهبران این احزاب در سخنرانیِشان، از مردمِ عادی با عناوینی چون ملّتِ شریف و اصیلزادگان یادکردند و در معاملهی منافعشان با مردم، لحظهای درنگ نکردند (همان 31-30). مایکل هاوارد رهبر حزب محافظهکارِ بریتانیا در سال 2004، اظهار میدارد؛ اکنون احساسِ خشم آشکاری از حقوقِ بهاصطلاح بشری وجود دارد که موازنهی عدالت را بهجای آنکه به سمت بزهدیدگان و تابعانِ قانون برگرداند، به نفع مجرمان و خطاکاران تغییر داده است. وظیفهی فعلیِ دولت، حفاظت و حمایت از حقوقِ شهروندان مطیع قانون است، حتّی اگر به مفهومِ لزوم ضرر رساندن بهحقوقِ افرادی باشد که از این حدود، تجاوز کردهاند (همان 152). تونی بلر نیز، در همین سال تأکید میکند که شهروندانِ پایبند به قانون، باید در قلب نظام عدالتِ کیفری قرار داشته باشند. مدّتهاست اینگونه نبوده ...، ظاهراً نظام، تنها بهحقوقِ متهمان فکر میکند. به منافع بزهدیدگان هم اگر توجّه میشد، همیشه پس از متّهمان بوده است (همان 155).
یک نکتهی بسیار جالبِ توجّه اینکه تلاشِ سیاستمداران برای کسب قدرت سیاسی یا حفظ و تداوم آن، باعث شده اهدافِ بلندمدت را کنار نهاده و به راهکارهایی که در کوتاهمدت، افکارِ عمومی را جلب کرده و تداوم حضور آنها در لوای قدرت را تضمین میکند، رویآورند. ازاینرو، راهکارها و پیشنهادهای علمی و کارشناسانهی نخبگان، به دلیل آشکار شدن نتایج آنها در درازمدت، بهراحتی کنار نهاده شده و سیاستهای کوتاهمدت و مسکّن، مبتنی بر دیدگاهِ عوام، شانس بیشتری برای اجرا پیدا میکنند. برخلافِ رویکردهای تجربهمحور و علممحور که سیاستها با گذر از فرایندهای مختلف، بهویژه مطالعات و ارزیابیهای نخبگان و کارشناسان نهایی میشدند، در این دوره، برنامههای کیفری از گذر تصمیمهای مقطعی و غیرعلمیِ سیاستمداران و به دنبال حرکتهای تودهای مانند تجمع، همهپرسی و برگزاریِ کمپین، بهویژه پس از حوادث جناییِ مهم که احساسات عمومی را جریحهدار نموده، طرحریزی میشوند (مقدُسی 1390: 4-3). سیاستمداران، با استناد به اینکه مردم توان فهم مسائل و ارائهی راهکارهای مناسب را دارند، خود را بینیاز از تحقیقاتِ علمی دانسته و تنها در مواردی که یافتههای علمی، همسو با دیدگاه و نظرات آنان است، از آنها حمایت میکنند (همان 72).
شکلگیریِ افکار عمومی حولِ بزهکاری و تصور مردم از نهادهای پلیسی و قضایی، بیتردید مطالبات و نیازهای امنیتی به وجود میآورد که دولتمردانِ عوامگرا-عملگرا، سعی میکنند با وضع قوانینِ کیفری جدید، درحالیکه هیچ نیازی به آن نیست، یا با تشدید قوانین کیفریِ موجود که خود ذاتاً شدید هستند، یا با برگزاریِ سریع محاکمات و اجرای سریعِ مجازات به آن پاسخ دهند؛ با علم به اینکه شدت عمل کیفری، بیشتر اثر مسکّن و گذرا دارد و بازدارندگیِ مورد انتظار را محقق نمیکند و فقط این پیام را به مردم القا میکنند که دولتمردان، بیدارند و با بیکیفرمانیِ مجرمان، سریع و قاطعانه برخورد میکنند (لازرژ، پیشین 47). جانِ مطلب آنکه «عوامگراییِ سیاسی که منجر به سیاستزدگی در حوزهی کنترلِ جرم شده است، درواقع یعنی سادهانگاری مسائل فنی و پیچیدهی ملی و بینالمللی، دستِکم گرفتن یا پشتکردن به نتایج مطالعاتِ کارشناسانه و نظرات نخبگان و اهل فکر در سیاستگذاریها و برنامهریزیها. یعنی ارائهی راهکارهای سریع، ساده و زودبازده ولی ناپایدار برای امور اقتصادی، بینالمللی و اجتماعیِ پیچیده» (همان 51). «امروزه، کم نیستند دولتهای اروپایی و حتی آمریکایی که در بسترِ اقتصادی و اجتماعیِ بحرانیِ کشورهای خود، بهجای حلِّ علمی و مطالعهشدهی مسئلهی بزهکاری، به استنادِ کارنامهی منفیِ سیاست پیشگیری از جرم و بازپروریِ بزهکاران در دهههای قبل، به سیاستهای عوامگرا که ذاتاً سطحی، مقطعی و مسکّن هستند، متوسل میشوند. این دولتها برای حفظِ قدرت، باقی ماندن بر سرِ قدرت یا به دست آوردن کرسیهای قدرت، بررسیهای علمیِ بزهکاری و شناخت راهکارهایِ کارآمدِ سیاست جنایی را به تأخیر میاندازند. بهطورکلی، این دولتها توجه نمیکنند که رشد بعضی جرایم و خشن شدن مجرمان و جامعه، درواقع محصول گفتمان، رفتار، سیاست و برنامههای خود آنها نیز است» (همان 52-51). مهمترین سؤالی که در اینجا به ذهن خطور میکند، اینکه آیا واکنشِ مربوط به حادثهی تروریستیِ11سپتامبر که نمونهای تمامقد برای سیاستِ عوامگراییِ کیفری بود، منجر به فروکش شدنِ اعمال تروریستی در سطح جهان شد؟ قطعاً پاسخ منفی است. پس تمام آنچه اتفاق میافتد، تنها متوجه یک قشر و گروهِ مجرم نیست؛ حتی خود مردم و رئیسجمهور یا نخستوزیر یک کشور نیز، میتواند در رقم خوردنِ وقایع دهشتناک دخیل بوده و مسئول قلمداد شوند.
2-2-1- سیاستِ عوامگراییِ کیفری و ترس از جرم
سیاستمداران، بهخوبی به اهمیت و قدرتِ اثرگذاری ترس از جرم واقف بوده و از آن، در پیشبرد اهداف خود استفاده میکنند. دولتمردان در جهت اعمال سیاستهای خود، ترس از جرم را مدیریت و هدایت میکنند. گاه میزان ارتکاب جرایمی چون اختلاس، ارتشاء، تخلفات گمرکی و مالیاتی، کم جلوه داده میشود تا دستان دولتمردان، پاک و جامعه از این نظر، ایمن نمایش شود. از طرف دیگر، گاه برخی جرایم را به شکل افراطی بزرگ نشان میدهند تا این امر، موجب توسل به برخوردهای سرکوبگر با مرتکبانِ این جرایم شود. همچنین وجود ترسِ افراطی از جرم، خصوصاً در جرایم امنیتی چون ترور، بمبگذاری و...، بهخوبی توجیهکنندهی نیاز به وجود حکومتی اقتدارگرا و نظامی است (پاکنهاد 1392: 161).
دههی1960 میلادی، بیگمان دورهای پرفرازونشیب در ایالاتمتحده بوده است. آتشِ آشوب در20 محلهی یهودینشین در اواسط دههی 1960 میلادی شعلهور شد. رئیسجمهور جان اف کندی[4]، در سال 1963 میلادی ترور شد. بینظمی و ناآرامی به یکی از نگرانیهای ملی تبدیل شد و مارتین لوترکینگ[5]، رهبر جنبش حقوقِ مدنیِ آمریکا در سال 1968 ترور شد. دولت آمریکا به شکل قابلدرکی نسبت به این مسائل و تأثیر آنها بر شرایطِ کلی جامعه، نگران بود. در این میان سیاستمدارانِ جمهوریخواه نیز برای جلب افکار عمومی، به مسئلهی جرم پرداختند. فرایند سیاسیشدنِ ترس از جرم، همانند ایالاتمتحده در بریتانیا نیز، در حال تکرار شدن بود. در اواخر دههی 1970، مسئلهی جرم و نگرانیهایِ عمومی نسبت به آن در بریتانیا، در حوزههای اجتماعی و سیاسی، شکلِ پررنگتری پیدا کرد. در این کشور نیز احزاب راستگرا، پرچمدار بودند. مارگارت تاچر (رهبر وقت حزب محافظهکار)، قبل از پیروزیِ چشمگیر خود و در برنامهای تلویزیونی در شب انتخاباتِ سال 1979 میلادی، به اهمیت «حس امنیتِ شهروندان در خیابانها» اشاره کرد. به گفتهی یکی از کارشناسان در مصاحبه با جکسون، وی اعلام میدارد؛ کافی است ببینید تاچر قبل از انتخابات 1979، چگونه از مفهومِ ترس از جرم بهره گرفت؛ اظهاراتی چون «درمقابل این مسئله کوتاه نخواهیم آمد، مردم از راه رفتن در خیابانها هراس دارند، در برابر این موضوع تسلیم نخواهیم شد و ...». به گفتهی یکی از کارشناسان، خانم تاچر نخستوزیری بود که برای اولین بار در انتخابات 1979، مسئلهی جرم و ضرورت کاهشِ آن را به یک موضوعِ انتخاباتی تبدیل کرد. نکتهی جالب اینکه قبل از انتخاباتِ 1979، تاچر ادعا داشت خواستهی مردم، پرداخت مالیاتِ کمتر و رعایت نظم و قانون در سطحی بالاتر است. تاچر با بیان این اظهارات جدید، سعی داشت به تعصباتِ اعضای حزب محافظهکار مشروعیت ببخشد و ظاهراً بخشی از نگرانیهای رأیدهندگان را منعکس کند، اگرچه این نگرانیها، هنوز به شکل یک گفتمان منسجم درنیامده بود (به نقل از فارال و دیگران 1392: 79-78). بسیاری از کارشناسان معتقد بودند در سال 1992، سیاستهای دولت در زمینهی اجرای نظم و قانون شکستخورده. دراین دهه، تونی بلر که قائممقام وزارت کشور بود، اعلام داشت مسئلهی جرم و نگرانیِ عمومی نسبت به جرم را جدی خواهد گرفت. دلیل این امر، مواضع سختگیرانهی قبلیِ حزب محافظهکار، موسوم به «توری» در خصوص جرم و تأثیر این مواضع بر ضعیف نشان دادنِ حزب کارگر، در حفظ نظم و قانون بود. از اوایل دههی 1990 به بعد، حزب کارگر با سیاستهای شدیداً راستگرایانهی خود، از دولتِ محافظهکار پیشی گرفت. در این دوره، از ترسِ عمومی از جرم به شکلی چشمگیر و در جهت توجیهِ راهکارهای کیفرگرا و عوامگرا در مسئلهی استقرار نظم و قانون، استفاده میشد. تا اینکه در انتخابات سال 1997، دولت حزب کارگر شکل گرفت و قانونِ جرم و بینظمی 1998[6]، برای اولین بار مفهوم ترس از جرم را به شکلی قاعدهمند، در چارچوب سیاست عمومی مطرح ساخت. این قانون، با دادن مسئولیت مشترکِ قانونی به پلیس و نهادهای ذیصلاحِ محلی، آنها را ملزم ساخت امنیت جامعه را در حوزهی مربوط به خود ارزیابی کرده و ترس از جرم و تأثیر برخی دادهها را موردبررسی قرار دهند. در این قانون، تمرکزِ اصلی بر بالا بردن تواناییِ نهادهای مختلف در مقابله با بینظمی، بهویژه در میان جوانان بود (فارال و دیگران، پیشین 90-85). و در آخر، شاید بتوان برجستهترین تعامل میانِ سیاستِ عوامگراییِ کیفری و ترس از جرم را، در حوادثِ تروریستیِ 11 سپتامبر در سالِ 2001 مشاهده نمود که ترسِ حاصله، بینهایت موردِ سوءِاستفاده و بهرهبرداری قرار گرفت. رویهمرفته، سیاستمداران و رسانههای گروهی، غالباً تصاویر و برداشتهای غلط یا جهتداری از پدیدهی مجرمانه به مردم میدهند و آنان را در جوی تصنعی از وحشت و ناامنی قرار میدهند که به دشواری میتوان از آن خارج شد. اینگونه تأثیر منفی، مسلماً راه را برای بازگشت به کیفر و پذیرشِ پاسخهای صرفاً سرکوبگر و تعدیل یا حذفِ حقوق و آزادیهای فردی و گروهی و از همه مهمتر حقوق دفاعی، هموار میسازد؛ زیرا جامعه، بیشازپیش خواهانِ حفظ نظم از طریق پاسخهای سریع، شدید و قاطع در قبالِ بزهکاری است. البته نمیتوان احساسِ ترس و ناامنی را امری صرفاً انتزاعی یا مجرد دانست، زیرا افزایش جرایم و بهتبع آن، افزایش بزهدیدگی در کشورهای غربی، از سوی صاحبنظران و کارشناسان امور جنایی به اثبات رسیده است (کاشفی اسماعیلزاده، پیشین 260). بااینحال، تأمین اغراض و مقاصدِ حزبی در پَسِ پرده، اغراق و بیشازحد بزرگ جلوه دادنِ برخی جرایم، وانمود کردنِ اینکه قربانیانِ اصلی برخی جرایم، مردمِ بیگناه هستند و درنتیجه، برانگیختن احساساتِ آنها نسبت به طیف و گروهِ خاصی از مجرمین ازجمله تروریستها، زمینه را برای هر نوع واکنش، به بهانهی جلب رضایتِ عمومی و تأمین امنیتِ جامعه، فراهم میسازد. پس مردمِ هر جامعهای، باید در اینگونه موقعیتها، هوشیار بوده و آگاهانه عمل کنند؛ چراکه ممکن است پس از گذشت زمان و عبور از یک واقعهی خاص و مقطعی همچون حوادثِ تروریستی، خودِ آنها هدف یک چنین تدابیری قرار گیرند. دلیلی هم که میتواند مورد استناد قرار گیرد، مواردی همچون سرعت یا کارایی تدبیر موردنظر خواهد بود.
3- تغییر در سیاستِ داخلیِ کشورها، تقابلِ دولتها و دیگر قوا
اینیک واقعیّتِ مسلّم و پذیرفتهشده است که نظریهی تفکیک قوا، برای نخستین بار بهوسیلهی منتسکیو مطرح شد. وی قوای حاکمه را به سه بخشِ مقننه، مجریّه و قضائیّه تفکیک میکرد. مهمترین استدلال او برای ارائهی چنین تفکیکی، این بود که تنها با تفکیک میان قوای حکومتی است که میتوان از حقوق و آزادیهای شهروندان دفاع کرد. پس اگر واضعِ قانون، همان مجریِ قانون باشد یا مجریِ قانون، خود در مقام قضاوت راجع به دعاویِ مطرحشده درخصوص تعدیِ مقامات حکومتی قرار گیرد، اعمال قدرتِ خودسرانه افزایشیافته و حقوق و آزادیهای افراد نقض میشود (منتسکیو 1349: 297-296). ازنظر منتسکیو؛ «اگر یک فرد یا یک هیئتی که مرکب از رجال یا توده و اعیان است، این سه قوه را درعینحال باهم دارا باشد، یعنی هم قانون وضع کند، هم تصمیماتِ عمومی را بهموقع اجرا بگذارد و هم اختلافاتِ بین افراد را حل کند و هم جنایات را کیفر دهد، آنوقت همهچیز از بین میرود» (همان 297). البته برخی تفکیک مطلق قوا توسط منتسکیو را نپذیرفته و معتقدند اطلاق تفکیک، نه ازنظر تاریخی قابلاثبات است و نه از جهت نظری (دلوکیو 1380: 151). بااینحال، ارتباطِ معناداری میان گفتهی منتسکیو و اوضاع و رویکردِ فعلی نسبت به جرایمِ تروریستی وجود دارد؛ اصل تفکیک قوا بهتماممعنا در حوزهی رسیدگی به جرایم تروریستی بههمریخته و نتیجهی آن، چیزی جز نادیده گرفتن حقوق متهمینِ این جرایم نبوده است. حقوقی که سالیان سال برای نتایج امروزیِ آن تلاش شده و اکنونکه در حال تثبیت است، بهیکباره با بحرانِ مشروعیت مواجه میشود. در کشورهایی همچون آمریکا که سردمدار مبارزه با تروریسماند، مجریِ قانون خود را همهکاره قلمداد نموده، عنان همهچیز را به دست گرفته، ابتدا قانونگذاری میکند یا لااقل موافقت کنگره را برای تصویب قانونِ موردنیاز جلب میکند، سپس در جایگاهِ مقامی قضایی، عاری از هرگونه تخصّص، به رسیدگیِ قضایی میپردازد و درنهایت، به اجرای برآیندِ کردهی خود میپردازد. بالیدن و اصرار بر این رویکرد، نقطهی عطفِ آن است. میتوان گفت «زمانی، تنها نقطهی قرابت و نزدیکی میان این قوا، وقتی بود که در انجام امور، مکمل و مددکار یکدیگر بودند» (کانت 1388: 172)، امری که امروزه بیشتر به شکل مداخلهگری و تحکّم عیان شده است. در این قسمت، کیفیت و کمیت این بههمریختگی اصل تفکیک قوا، در مقام رسیدگی به جرایمِ تروریستی، مورد ارزیابی قرار میگیرد.
3-1- دخالتِ سیاست در سیاستگذاری جنایی
در هر کشوری، نظام سیاسیِ آن کشور برای خود یک سلسله از ارزشها را دستهبندی میکند و در راستای حفظ و حراست از ارزشها، بسته به اهمیتِ هر ارزشی، اقدام به همسوسازیِ سیاستگذاری جنایی باارزشهای موردنظر مینماید؛ چراکه هر نظامی بقاءِ ارزشهای خود را مساوی با بقاءِ نظام سیاسی خود میداند. پس باید گفت «رابطهی روشنی میان ایدئولوژی و سیاستگذاری جنایی وجود دارد. شکلگیریِ اولیهیِ نظام برنامهریزیِ جنایی، منوط به وجود گونهای ایدئولوژیِ سیاسی در یک جامعهی معین است. درواقع جوهرهی وجودی و مبنای شکلگیریِ هرگونه نظام منسجمِ برنامهریزیِ جنایی را باید در بستر یک ایدئولوژیِ سیاسی جستجو نمود» (ایروانیان 1390: 31-30). «نظام سیاسی در هرلحظه، مشروعیت و دوام خود را از ایدئولوژی کسب میکند. بدیهی است با بروز هرگونه خللی در حیات سیاسی و سقوط و اضمحلال چارچوبِ فکری و عقیدتیِ یادشده، حیات سیاستگذاری جنایی نیز، بهعنوان یک ماهیت وابسته و غیرمستقل، خاتمه خواهد یافت. این امر، تقدّم همیشگیِ ایدئولوژی بر سیاستگذاری جنایی را به نمایش میگذارد. تقدّم یادشده، به معنای پذیرشِ همیشگی و لاینقطعِ چارچوب کلان ایدئولوژیِ مادر است. امری که سلب صلاحیت از نظام برنامهریزیِ جنایی در راستای تولید یا بازتولید ایدئولوژیِ منشأ را به دنبال دارد» (همان 31). ارزشهای تزریقشده به بدنهی نظامِ سیاستگذاری جنایی، اموری تزئینی و فاقد اثر نیستند که صرفاً در راستای حجیم و متورّم نمودن این نظام به آن وارد شده باشند. آنها ماهیت سیاستهای پاسخدهی را مشخّص نموده، مسیر حرکت و نیز دامنهی مجازِ برنامهریزی را مشخص مینمایند. فرایند سیاستگذاری جنایی، محدود و محصور به الزامات و محدودیتهایی است که ارزشهای موردحمایت نظامِ سیاسی، آن را ترسیم نمودهاند (همان 58). «نفوذ رویکرد امنیّتمحور در نظامِ دادرسی کیفری، بیش از آنکه مبتنی بر یافتههای کارشناسانه باشد، متأثر از دیدگاه سیاستمداران و تابع فضای سیاسیِ جامعه است. بنابراین، آنچه واجد اهمیت بسیار است، چگونگیِ تعدیل این رویکرد و کاستن از گسترش آن و نیز مهار آن، در سطحی قابلتحمل است. چه آنکه رویکردِ امنیتمحور، به لحاظ تأثیرپذیری آشکار از نظام سیاسی، حدومرزی نمیشناسد و همواره در تلاش است در لوای برقراریِ امنیت، به اهدافِ خود جامهی عمل بپوشاند» (دهقانی 1390: 239). بهطورکلی، نظر به چربشِ قدرت و نفوذِ سیاست بر سیاستجنایی و اینکه سیاستِجنایی، تحت تسلط و نظارتِ ارزشها و ایدئولوژیهای حاکم بر سیاست شکل و قوام مییابد، پس باید گفت تمامیِ نُرمها و ارزشهای موردحمایت سیاستجنایی، ابتدا مورد تائید سیاست قرارگرفته و سپس برای حفاظت از آنها، وارد عرصهی سیاستِجنایی میشوند. به بیان بهتر سیاست، شکلدهنده و تنظیمکنندهی ارزشهاست و سیاستِجنایی، وظیفهی حفاظت از این ارزشها را بر عهده دارد.
3-2- مداخلهی دولت در قانونگذاری
تنها بر پایهی قوانین میتوان کیفرهای متناسب با جرایم را تعیین کرد و این اختیارِ خاص، تنها به قانونگذار تعلّق دارد که نمایندهی جامعهای است که بر اساس یک قراداد اجتماعی تشکیلشده. بااینحال، شاهدِ یکسری مداخلات از سوی مقاماتِ اجرایی در اختیاراتِ محوَّل به قانونگذار هستیم. به اعتقادِ برخی، برتریِ قوهی مجریه و تضعیفِ قانون، نخستین نشانهی گذارِ شبکهی کیفری (مُدلِ دولت-جامعهی لیبرال یا مدلِ دولتِ اقتدارگرا) به شبکهی سرکوب (مُدلِ دولتِ اقتدارگرایِ فراگیر) است. بهزعم آنها، همزمان با تضعیفِ سایر مراجعِ دولتی (مانند قانون و مقامِ قضایی) و تقویتِ مراجعی که مستقیماً مربوط به قوهی مجریه بوده و سُکّانِ شبکهی سرکوب را در اختیاردارند (مانند پلیس، ارتش، حزبِ سیاسیِ حاکم)، تفوّقِ قوهی مجریه متجلّی میشود. این تفوّق، موجب تضعیفِ رابطه با قانون شده و ممکن است دارایِ ماهیتی سیاسی باشد؛ به این معنا که قانون دیگر مصوّبِ مجلس نباشد، بلکه با تصویبنامهها و تصمیمهایِ قوهی مجریه وضع و تصویب شود (دلماس مارتی 1381: 230). این، بهعنوان یک واقعیّت پذیرفتهشده که «در اروپایِ غربی، مبارزه علیه تروریسم و اخیراً مبارزه علیهِ قاچاق مواد مخدّر، سببِ ایجاد شبکههایِ سرکوب و مبارزه شده است» (همان 233). بااینحال، نباید از تعامل میانِ این دو قوه در راستای سرکوبِ تروریسم نیز غافل بود. تصویبِ قانون میهنپرستیِ آمریکا، که به فاصلهی تنها 45 روز پس از حوادثِ 11 سپتامبر، با تصمیمِ مشترکِ کنگره و سنا به تصویب رسید و ناسخِ بسیاری از حقوق و آزادیهای مدنیِ شهروندان و خارجیانِ ساکن در آمریکا بود، نمونهی بارزی از همکاریِ دستگاهِ قانونگذاری با محدودیتهای موردِ تقاضای دولتِ آمریکا بوده است (آقابابایی 1390: 99). همین مصوّبات، در کنارِ تفویض و واگذاریِ برخی اختیارِ تقنینی به دولتها، باعث شد بسیاری از اختیاراتِ قانونگذار، به دولت محوّل شود و روزبهروز افزایش یابد، بهگونهای که امروزه، دیگر قابلکنترل یا بازپسگیری نباشد. بهعنوانمثال، بنا به مادّه 219 قانون مهاجرت و تابعیت آمریکا 2004، 37 گروه تحت عنوان گروههای تروریستی معرفی و اعلام شدند که دراینبین، نام برخی از گروههای اسلامیِ آزادیبخش نیز دیده میشود. جالب اینکه بهموجب اختیارِ حاصل از این مادّه، وزیر امور خارجهی آمریکا، میتواند با احراز شرایطی که مبنای انتخاب یا انتخاب مجدّدِ یک سازمانِ تروریستی بوده است، نام سازمانی را از فهرست مزبور حذف نماید. این واقعیات، نشاندهندهی آن است که شکلِ جدیدی از حکومت، شکلگرفته و میتوان عنوانِ حکومتِ خودسرانه را برای آن برگزید. «حکومت خودسرانه، شکل خاصی از یک حکومتِ غیرعُقَلایی تعریفشده است. یکی از مهمترین ویژگیهای این حکومت، بیاعتنایی به قوانینی است که نشأتگرفته از اصول عَقلانیِ بشری و تمایل به حاکمیّتِ ارادهی افرادی است که چهبسا در قانون ظاهر میشود» (مرکز کالمیری 1385: 139). ازنظر رز، قدرتِ خودسرانه قدرتی است که تنها در اندیشهی اعمال قدرت است، سوایِ از اینکه قدرت اعمالشده، منجر به تأمین ارزشهایی خاص از قبیل آزادی، برابری و ... خواهد شد یا خیر. ازنظر او خودسرانه بودنِ قدرت، به ماهیتِ اهداف و ارزشهایی بستگی دارد که در ذهنِ شخص یا گروهِ دارای قدرت، مستتر است. چنانکه ارزشهایی از قبیل احترام به کرامتِ انسانی و برخورداریِ همگان از حقوق شهروندی، ازنظر حاکم محترم شمرده شود و در عمل نیز، رعایت آنها تضمین شود، دیگر نمیتوان آن حکومت را اعمال کنندهی قدرت خودسرانه دانست (همان 141). در ایالاتمتحده آمریکا و اکثر قریب به اتّفاق کشورهای غربیِ مبارزِ تروریسم، ارزشهایی چون کرامت انسانی، دادرسیِ عادلانه و حقوق شهروندی، نادیده گرفتهشده یا دستخوشِ تغییر و تحوّلاتِ فراوانی قرارگرفتهاند.
3-3- مداخلهی دولت در فرایند رسیدگیِ قضایی
در کشور آمریکا، قوهی مجریه با دخالت در بحث قضاوت در خصوص جرایمِ تروریستی، از طریقِ تشکیلِ کمیسیونهای نظامی، دادرسی نسبت به پروندههای مظنونان و متهمانِ حوادثِ تروریستیِ 11 سپتامبر را به این کمیسیونها میسپارد که علاوه بر اینکه دادگاه محسوب نمیشوند، موظف به رعایتِ هیچیک از تضمینات یا آئینِ دادرسیِ دادگاههای عادی آمریکا نیستند. جالب اینکه این مداخلهی مدیریتی که نقضِ آشکار اصلِ تفکیکی قواست، هم موردقبول دیوانِ عالیِ این کشور قرارگرفته و هم کنگرهی آمریکا پس از سالها، تشکیلِ این کمیسیونها را قانونی نموده است (به نقل از آقابابایی، پیشین 104-103). بهبیاندیگر، دستورِ دولت بوش در 13 نوامبر 2001 برای تشکیلِ کمیسیونهای نظامی برای رسیدگی به اتهاماتِ مظنونین به عملیاتِ تروریستی که موردایراد برخی دادگاههای آمریکا قرارگرفته بود، در سال 2006 موردِ تصویبِ مراجع قانونگذاری قرار گرفت و رفتارِ دولت تا قبل از تصویبِ قانون را صحیح دانست (همان 99). در این رویکرد، اختیارِ تحقیق که در حالت عادی در صلاحیتِ مرجع قضایی است، به مراکزِ سرّیِ کنترلشده توسط ارتش واگذار میشود. اختیارِ بازداشت، محاکمه و صدورِ کیفر، از دادگاههای عادی به دادگاههای نظامی انتقال مییابد. اکنون، چه در مورد اصلهای استقلال و بیطرفی و چه در مورد قواعدِ دادرسی عادلانه، تأثیری که در این زمینه در اروپا و بهویژه پس از 11 سپتامبر در آمریکا میتوان مشاهده کرد، بهخوبی به غیرِقضایی کردنِ نظام کیفری مربوط است. حقیقت آن است که شدتِ این تأثیر در تماس با ایدئولوژیِ لیبرالِ انگلیسی- آمریکاییِ طرفدار آئین دادرسی اتهامی و بیاعتماد به دولت تمرکز یافته، در مقایسه با چارچوب رومی ژرمنیِ بسیار دولتی و دارای آئین دادرسی تفتیشی، در حد بیشتری به نظر میرسد (دلماس مارتی 1388: 1013).
در پروندهی حمدان علیه رامسفلد در سال 2006[7]، کمیسیونهای نظامی که با بخشنامهی وزارتِ دفاع دولت بوش (و نه بهموجب قانون) و بدون رعایت اصل تفکیکقوا و به استنادِ اجازهی کلیِ کنگره به رئیسجمهور در بهکارگیریِ تمامی امکاناتِ لازم و مناسب برای پیشگیری از اقدامات تروریستیِ آتی تشکیلشده بودند، پس از پنج سال موردبررسی قرار گرفت. اکثریتِ قضات دیوان عالی کشور، خود را صالح به رسیدگی دانستند و اعلام کردند که محاکمهی زندانیانِ گوانتانامو در کمیسیونهای نظامی، فاقد وجاهتِ قانونی بوده و ساختار فرایندِ رسیدگی در آنها، مغایرِ حقوق کیفریِ آمریکا (مقرر در قانون یکپارچهی عدالت نظامی[8]) و هر چهار کنوانسیونِ ژنو است که آمریکا نیز به آنها پیوسته. در این رأی، دیوان معتقد است که دولت نمیتوانسته رأساً دادگاه تأسیس کند و این کمیسیونهایِ غیرقانونی، قوانینِ دادرسی در دادگاههای نظامی و تضمینهای موجود در کنوانسیونهای ژنو را نقض کردهاند (صدرتوحیدخانه 1388: 473-472). همانگونه که میبینیم، از یکسو قوهی مجریه میخواهد با تفسیری گسترده از اختیاراتِ مصوب 18 سپتامبرِ کنگره به رئیسجمهور، همچنان مبسوطالید باشد. از سوی دیگر، قوهی قضائیه نیز میکوشد تا نقشِ سنّتی و اصلیِ خود را گوشزد کرده و از جایگاهِ مستقل خود دفاع کند. بهعبارتدیگر، هنوز توجّه به بُعد ارزش انسانی و کرامت ذاتی بشر، وجه غالبِ این گفتمان نشده است. گویی مظنونان به فعالیتهای تروریستی، شخصیتِ انسانی ندارند. ایرادِ دیوان بر دولت بوش، مبنی بر اینکه اختیارات 18 سپتامبر کنگره، شاملِ برپایی خودسرانهی دادگاه نمیشود، دولت را به این صرافت واداشت که به اقداماتِ فرا حقوقیِ خود در مبارزه با دشمن، شکلِ قانونی بدهد. برای اینکه همچنان بتوان دادگاههای نظامی را دور زد که بهموجب قانون یکپارچهی عدالتِ نظامی زیر نظر قوهی قضائیه بوده و از تمامیِ تضمینهای حمایتیِ دعواهای عمومی نیز بهرهمندند، چند ماه پس از رأی حمدان علیه رامسفلد، «قانونِ کمیسیونهای نظامی» برپا شد (همان 473). ازجمله ابتکارهای این قانون، آن است که اصطلاحِ «محاربِ غیرقانونی»[9] را که بعد از آغاز جنگ با تروریستها بر سر زبانها افتاد را تعریف و فرقِ آن با محاربانِ قانونی مشخص میشود. کمیسیونهای نظامی، فقط نسبت به رسیدگی به جرایمِ محاربانِ غیرقانونی صلاحیتدارند و رسیدگی به جرایم محاربان قانونی، در صلاحیت دادگاههای نظامی است. در این کمیسیونها نیز دلایلِ ضعیف و ظنّی، منشأ ترتیبِ اثر است. به تشخیصِ کمیسیون، استفاده از وکیلِ دادگستری ممنوع است، مظنون حقِ ردِّ دلایل علیهِ خود و حتّی حقِّ آگاهی از دلایل با طبقهبندیِ محرمانه را ندارد، تحصیل دلیل از خود مظنون یا دیگر شهود با روشهای وسیع بازجویی مجاز است و از همه مهمتر، تمامیِ شیوههای بررسیِ قضاییِ قانونی بودن بازداشت نیز مسدود است (همان 474). سرانجام پس از نزدیک به 7 سال از آغازِ جنگ با ترور، گفتمانِ حاکم در دیوان، تغییر مییابد. دیوانِ عالیِ آمریکا در رأی خود در پروندهی بومدین علیه بوش در ژوئنِ سال 2008[10]، با اکثریتِ متزلزلِ 4 به 5، چنین حکم کرد که حقِ بررسی قانونی بودنِ بازداشت زندانیانِ گوانتانامو، حقی است که از قانون اساسی ناشی میشود، پس با قانونِ کنگره سلبشدنی نیست و سازوکاری که قانونِ نحوهی رفتار با بازداشتشدگان مصوب 2005 و قانونِ کمیسیونهای نظامی مصوبِ 2006 (تصمیمگیری در دادگاههای نظامیِ تازه تأسیس با پیشبینیِ امکان توسلِ محدود به دادگاه فدرالِ منطقهی کلمبیا) پیشبینی کردهاند، نمیتواند جانشینِ مناسبی برای حقِّ سنّتیِ توسّل به دادگاههای آمریکا در بررسیِ قانونی بودنِ بازداشت باشد. بنابراین، آن قسمت از قانونِ کمیسیونهای نظامی که بومدین را از این حق محروم کرده است، خلافِ قانون اساسی و باطل تشخیص داده میشود (همان 475). به نظر میرسد پس از هفت سال ظلم و تعدّی به مجرمین و مظنونینِ تروریستی، دیوانِ عالی این کشور، مُهرِ سکوت را شکسته و به کوتاهیِ خود و همچنین نادرستیِ فرآیندِ رسیدگیِ کیفریِ حاکم بر آنها، اذعان نموده. اما دو نکتهی مهم در این زمینه اینکه در طولِ این چند سال، حقوقِ چند هزار نفر انسانِ بیگناه ضایع شد و اگرچه از شدّتِ رویهی اتّخاذی تا حدودی کاسته شد، اما متأسفانه همچنان نسبت به افرادی که ذیلِ عنوانِ محاربانِ غیرقانونی قرار میگیرند، اجرا میشود.
4- تغییر در سیاستِ خارجیِ کشورها، جنگ با تروریسم[11],[12]
در سرتاسرِ تاریخ، رهبرانِ سیاسی میلیونها انسان را نسبت به فدا کردن زندگی خود یا دیگران در زمان جنگ، برای مصالحِ بهتر یا مواردِ دیگر متقاعد کردهاند. در هزارهی گذشته، 120 مورد از مجموعه متونِ مربوط به «دعوت به جنگ»[13]، جمعآوریشده است. بهعنوانمثال، سخنرانیِ پاپ اوربانِ دوم در سالِ 1095میلادی در کلرمونت[14]، منجر به شروعِ اولین جنگ صلیبی شد. سخنرانیِ شاهزاده الیزابت در سال 1588 در تیلبوری[15]، منجر به جنگ با اسپانیا شد. سخنرانیِ آدولف هیتلر در سالِ 1938 در رِیچستَج[16]، قبل از الحاق آلمان به اتریش و سخنرانیِ جورج دبلیو بوش در سالِ 2001 در کاخِ سفید با اعلانجنگ علیهِ ترور. بسیار جالب و تأمّل برانگیز است که محققین، سخنرانیِ بوش را هم، در کنارِ سایر مواردِ فوق آوردهاند؛ گویی آنها نیز، به عواقبِ مشابه و شومِ اعلانجنگ با ترور، پی برده بودهاند (Graham,2004,pp.2-3).
پس از واقعهی 11 سپتامبر، آمریکا وارد دوران جدیدِ امنیتیِ بسیار متفاوتی شد که این، امری کاملاً بیسابقه است. زیرا گروهها و کشورهایی که ازنظر شاخصهای قدرت نسبت به آمریکا در موقعیتی کاملاً پائین قرار داشتند، این توان را داشتند که داخل خاک آمریکا، امنیتِ این کشور را با خطر مواجه کنند. دوران جدیدِ امنیتی که به دنبال وقایع 11 سپتامبر شکل گرفت، هر دو ویژگیِ متعارف و غیرمتعارف بودن را دارا بود و این موضوع، آمریکا را در شرایطی قرار داد که تمامیِ محاسبات سیاسی و نظامیِ خود را خدشهدار ببیند. وقایع 11 سپتامبر، بهخوبی نشان داد که انباشتِ منابع و قدرت اقتصادی در کنار تواناییِ هستهای، تضمینی برای حفظِ امنیت از طریق افزایش قدرت نیست (دهشیار 1391: 136). اعلانجنگ علیه تروریسم، نخستین اقدام دولت آمریکا پس از وقوع حملات 11 سپتامبر بود. القاعده و دولتهای حامیِ آن، اهداف اولیهی آمریکا برای حمله بودند. حملات 11 سپتامبر و اعلان همدردیِ جهانیان با آمریکا، زمینه را برای افزایش فشار به تروریسم فراهم کرده بود (یزدانفام 1384: 17). حوادث 11 سپتامبر، باعث شد تا ایالاتمتحده پس از یک دهه وقفه، مجدداً دوست و دشمن را برای خود تعریف کند و استراتژیِ خود را هدفمند سازد؛ بهطوریکه در این فضای بیمعنای استراتژیکیِ حاکم بر جهان که در سایهی جهانیشدن به وجود آمده بود، ارائهی دشمنی جدّی، حتمی و خطرناک، میتوانست توجیهی برای اعمال سیاستمداران آمریکایی باشد (یزدانی و محمّدی 1392: 85). حملاتِ تروریستی که سازمان تجارت جهانی را تخریب و به پنتاگون آسیب رساند، سیاست خارجیِ آمریکا را بهشدت تحتِ تأثیر قرار داد. گروهی از پژوهشگران، با بیان عظمت حوادث یازده سپتامبر و ضربهی مهلکی که دولت آمریکا از آن متحمل شد، تأثیر این حادثه را در تغییر سیاست خارجیِ آمریکا، بهقدری مهم میدانند که باعث شد مبارزه با تروریسم، در رأس سیاستِخارجی آمریکا قرار گیرد (همان 91). حملاتِ یازده سپتامبر، بهانهای برای حاکمیت و چیرگیِ ارزشهای اروپایی بر جهان بود. هیچچیز نمیتواند بهتر از این جملهی رئیسجمهور آمریکا «یا با ما، یا علیه ما» که بارها و بارها تکرار شده، واقعیتِ این امر را نشان دهد. حملات یازده سپتامبر و اعلامیهی صادره پسازآن، برای جنگ با تروریسم، نیروی اصلی برای یکپارچهسازی جهانی را فراهم نمود. دولتها و سایر بازیگران عرصه بینالمللی نظیر سازمان ملل، تحتفشار شدید دولت ایالاتمتحده قرار گرفتند تا اینکه تمایلات و الزامات بینالمللی را به نفعِ از بین بردن تروریسم کنار گذارند (کارگری 1390: 27). بلافاصله پس از حملاتِ تروریستیِ یازده سپتامبر، رئیسجمهور جورج دبلیو بوش، اعلان «جنگ با تروریسم» نمود. وی استدلال میکرد که تروریستها، نهتنها انسانها را میکشند، زندگی به شیوهی دموکراتیک را نیز، تهدید میکنند. بنابراین جنگِ ما با القاعده شروع میشود، ولی به آن ختم نمیشود. جنگ با تروریسم تمام نمیشود تا اینکه هر گروهِ تروریستی در هرجای دنیا که یافت شود، متوقف و نابود شود (Bellamy 2008: 50). پارادایمِ جنگ، نگرشِ جزمگرای حقوقی-اخلاقی (جرم، مجرمیت، مجازات) را به نفعِ نگرشی عملگرا که امنیتِ دولت و دفاعِ اجتماعی را به هم میآمیزد، کنار مینهد. این پارادایم، بر مفهومِ مبهم حالتِ خطرناک- حالتی که از راهِ وابستگی به یک گروهِ تلقی شده بهعنوان دشمن فرض میشود- بنا یافته است و هدفِ خنثیسازی و چهبسا حذفِ مجرم را پیجویی میکند (دلماس مارتی 1388: 1015).
4- 1- هدف از جنگ با تروریسم
پس از هر حملهی موفّقیّتآمیز، سیاستمداران مبادرت به طرح و بحثِ قوانینِ سرکوبگر نموده و قول امنیتِ بیشتر را میدهند، تنها به خاطرِ اینکه یک گروه تروریستیِ دیگر، در حال مدیریت برای حمله در سالهای بعد است. این فاجعه، بهنوبهی خود، حتّی موجدِ تقاضا برای قوانینِ سرکوبگرتر خواهد بود. این روند، به همین ترتیب ادامه مییابد. حتی اگر 50 سالِ بعدی، تنها چهار یا پنج حمله، بهشدت و اندازهی 11 سپتامبر ببیند، این دورهی مخرّب، از میان رفتن و تاراجِ آزادیهای مدنی تا 2050 را ثابت خواهد کرد (Ackerman 2004: 1029). توسل به رویکردِ نظامی جهتِ مبارزه با تروریسم، میتواند حکایت از عدمِ کارایی فرایندِ قانونیِ مبارزه با آن داشته باشد، یا حتی شاید بهتر باشد آن را حربهای برای دور زدنِ فرایندِ قانونیِ مبارزه با تروریسم بدانیم. جز این نیست که تروریستها نیز، دست به جرم و جنایت میزنند و درنتیجه باید در مقابلِ دستگاهِ عدالت کیفری، به محاکمه کشانده شوند. اما به نظر میرسد مقاماتِ اجرایی با طرحِ مقولهی امنیت و لزومِ حفظ آن از سوی دولت، خود را مقدّم بر مقاماتِ قضایی دانسته و درصدد هستند با کاهش یا تحدیدِ حقوق متهمینِ تروریستی و درنتیجه افزایشِ احتمال محکومیت آنها، تا حدودی امنیتِ ازدسترفته را بازگردانند. درواقع هدفِ آنها، ایجادِ یک تعادل و توازن میانِ امنیتِ جامعه و آزادیهای افراد (که حقوقِ آنها نیز در زمرهی همین آزادیها قرار میگیرد) است. نفسِ این امر (ایدهی تعادل)، مورد اجماعِ عمومی بوده و کاملاً مورداحترام است. اما در عمل، دخالتِ غرضورزیهای حزبی و سلایق شخصیِ مقاماتِ سیاسی در موردِ چگونگیِ ایجادِ این تعادل و توازن، آن را تبدیل به یک پوستهی تُهی و توخالی نموده است. جنگ با تروریسم مطرح شد تا بدینوسیله، تعادلِ نمادین و سمبلیکِ موردنظر، پیاده شود.
4- 2- جایگاهِ تروریستها در جنگ با تروریسم
دولت ایالاتمتحدهی آمریکا و رئیسجمهور این کشور، بلافاصله بعد از حادثهی11سپتامبر، موضوع را با عنوانِ جنگ علیه ملتِ آمریکا مطرح نمود و مرتکبانِ عملیاتِ تروریستی ِ11 سپتامبر را «جنگجویان دشمن»[17] خواند. این توصیف از رفتارِ مرتکبان، بهمنظور عبور از محدودیتهای حقوقِ کیفری و بهرهبردن از امتیازاتِ حقوق جنگ است؛ زیرا در جنگ میتوان در شرایطی، دشمن یا تروریستِ احتمالی را کشت. همچنین میتوان تروریستها یا مظنونان به انجام حملاتِ تروریستی را تا پایانِ جنگ، بدونِ نیاز به مدرک و بیآنکه مرتکبِ جرمِ مشخصی شده باشند، زندانی کرد (آقابابایی، پیشین 98-97). بدینترتیب، توصیفِ رفتار تروریستها در 11 سپتامبر بهعنوان جنگ علیهِ ملتِ آمریکا، در حقیقت راه را برای اعمالِ پاسخهایی که در قوانینِ دادرسیِ ایالاتمتحده نسبت به اتباعِ این کشور یا خارجیانِ مقیمِ آمریکا سابقه نداشت، هموار نمود (همان 98). تفسیرِ خاص دیگری که در موردِ رویکرد نظامی نسبت به تروریستها پذیرفتهشده، اینکه آنها بهعنوان «مبارزانِ بدون امتیازِ رزمندگی» یا «رزمندگانِ غیرقانونی»[18] تلقی شوند. این رویکرد با این تفسیرِ خاص از آن، در حقیقت قائل به اعمالِ هیچ نظامِ حقوقی نسبت به تروریستها نیست؛ چراکه از سویی با توسل به رویکردِ نظامی، اعمال بخشی از حقوقِ بشر را متوقف میکند و از سویی دیگر، با «رزمندهی غیرقانونی» نامیدنِ تروریستها، از اعمالِ حقوقِ بشردوستانه نیز در موردِ آنها، استنکاف میورزد (به نقل از عبدالهی، پیشین 120-119). این وضعیت در حقیقت به نادیده گرفتنِ قانون در مبارزه با تروریسم منجر میشود.
4- 3- شرایط لازم برای جنگ با تروریسم
«سیاستِ «جنگ علیه تروریسم»، باآنکه مشروعیتِ خود را از نظامِ دفاع مشروعِ مندرج در منشور ملل متحد اخذ میکند، نسبت به شرایط و چارچوبِ سنّتیِ آن، بیاعتناست» (همان 408). شرایطی مثل مشخص بودنِ طرفِ جنگ، زمان و مکانِ آن، تناسب و ضرورتِ توسل به دفاعِ مشروع از طریق جنگ. جنگ، بهطور سنتی بهعنوان حالتِ تجاوز بین حاکمیتها تعریفشده است. جنگ با افغانستان و عراق، جنگ بود، اما درگیری با اسامه بنلادن و القاعده، جنگ محسوب نمیشود (Ackerman, Opcit 1032). القاعده یک فاعلِ غیردولتی است که خارج از دولت قرار دارد. این کشمکش، بدونِ حدومرز جغرافیایی است؛ زیرا القاعده، همزمان در کشورهای جدا از همِ بسیاری فعالیت میکند (Prieto 2009: 12). جنگ با القاعده، حدومرز جغرافیایی ندارد (Ibid 9). پس اگرچه در مورد اخیرالذکر نیز از عبارتِ جنگ با تروریسم استفاده میشود، بااینحال یکی از بدیهیترین شرایط که همان مشخص بودن و دولت بودنِ طرف متخاصم است، مفقود است. همچنین همانگونه که پیشتر ذکر شد، آغازکنندگانِ جنگ با ترور، مبدأ آن را 11 سپتامبر اعلام نموده اما پایانِ زمانی یا مکانیِ مشخصی برای آن در نظر نگرفتند. آنها پایانِ جنگ با تروریسم را زمانی اعلام کردند که تمامیِ گروههای تروریستی، در هر جای دنیا متوقف و نابود شوند. این یعنی نادیده گرفتنِ شرط مشخص بودنِ زمان و مکانِ جنگ. باید افزود که اینیک قاعدهی کاملاً جاافتاده در حقوقِ بینالملل عرفی است که حتی زمانی که یک دولت بهصورت قانونی به اعمالِ حق ذاتیِ خود در دفاعِ مشروع نسبت به حمله میپردازد، استفادهی آن از نیروی نظامی، باید متناسب بوده و شرطِ ضرورت نیز رعایت شود(Beard 2001: 583). دو شرطِ ضرورت و تناسب، حتی در دستور نظامیِ مورخ 13 نوامبر 2001 اعطایی به رئیسجمهور هم، موردِ تأکید قرارگرفته است.[19] بااینحال، بنا بر برخی دیدگاهها، استفاده از نیروی نظامی در پاسخ به حملاتِ تروریستیِ 11 سپتامبر، شاملِ حقایقی میشود که اِعمالِ حق ذاتیِ دفاع مشروع بهموجب منشور سازمان ملل، کمتر در معرض انتقادِ فقدان ضرورت و تناسب یا جنبهی انتقام و تلافیجویی داشتن قرار دارد. توجیهی هم که در مقامِ دفاع از این دیدگاه ارائه میشود، ابعادِ جانی و مالیِ بسیار بالایِ حادثهی11سپتامبر است (Ibid 586-587). اما نه دیدگاهِ فوق و نه توجیهِ مربوطه، بههیچوجه قابلپذیرش نیستند.
4- 4- نتیجهی جنگ با تروریسم
دولتمردانِ آمریکایی پس از وقوع حملات تروریستی 11 سپتامبر، اعلام کردند که مقابله با تروریسم در قرن 21، مستلزمِ انتقال جنگ به خاک دشمن است. بنابراین استراتژی آمریکا، حولِ محور حملهی پیشدستانه میشود و بوش نیز اعلام میکند که در برابر تروریستها، کاری از دیپلماسیِ سیاسی ساخته نیست، بلکه باید با نمایشِ قدرت، لانهی تروریستها را ویران کرد. درواقع استراتژیِ انتخابشده برای مقابله با تروریسم، برتریِ حملهبر دفاع بود. ازاینرو پس از رویدادهای 11 سپتامبر، آمریکا استراتژیِ جنگ پیشدستانه را تدوین و در مورد جنگ با عراق و افغانستان به کاربست. اما در عمل، پس از 6 سال جنگ، دولت بوش نهتنها موفقیتی به دست نیاورد، بلکه از یکسو آمار تلفات آمریکایی بیشتر شد و از سوی دیگر، نه در عراق سلاح کشتارجمعی یافت شد و نه تروریسم پایان یافت. این مسائل نشان داد که استفاده از روشی سختافزارانه در برخورد با تهدیداتی که غالباً نرم بودهاند، جوابگو نخواهد بود (یزدانی و محمّدی، پیشین 99). بهعنوانمثال دولتِ انگلستان هیچگاه ارتشِ جمهوریخواه ایرلند را از بین نبرد، دولت اسپانیا نتوانست جنبش آزادیبخش باسک را نابود کند، روسها نتوانستند شورشیانِ چِچِن را از بین ببرند، کلمبیاییها مخالفان خود را از بین نبردند، دولتِ فیلیپین حتی نمیتواند گروه کوچک ابوصیاف را از بین ببرد، دولتِ آپارتاید در آفریقای جنوبی هم، هرگز نتوانست به گروه ضعیفِ کنگرهی ملّیِ آفریقا، لطمهای وارد کند. پس دستِکم میتوان گفت نتیجهی جنگ علیهِ تروریسم، کاملاً مبهم و غیرقطعی است (والرشتاین 1384: 189). باید اذعان نمود که جنگ علیه خشونت و بیثباتی، ابداً پایان نخواهد پذیرفت. ممکن است ما یکشکل از تروریسم را ریشهکن کنیم، منتهی خواهیم دید که در یک قالبِ دیگر، از جایی سر برمیآورد (مکگالی 1384: 178-177). به ملّتِ آمریکا هم یاد دادهشده که انتظار بدترین رویدادِ ممکن را نیز داشته باشند؛ یک حمله ممکن است در همین لحظه صورت بگیرد، حملهای بسیار مخربتر از حملاتی که تاکنون به وقوع پیوسته است. هیچ رئیسجمهوری نمیتواند قول دهد که حملهی مصیبتبار سپتامبر، دیگر روی نخواهد داد (کمیسیون 11 سپتامبر 1384: 136). جنگ، پدیدهای غیرقابلپیشبینی و غیرقابلکنترل است. زمانی که شروع شد، کنترل آن سخت است و برشمردنِ آثارِ پیشبینینشده و ناخواستهی آن، غیرممکن است. جنگ، منطقِ تشدیدِ خود را بهپیش میبرد و آن را تبدیل به وسیلهای نامناسب برای رسیدن به اهدافِ خاص میکند (Ballamy, Opcit 51). «ازآنجاییکه تروریسم یک عمل نادرستِ شدید است، ممکن است ارتکابِ آن، دلیلِ منصفانهای برای جنگ ایجاد کند، اما نتیجهی آن، لزوماً این نیست که جنگ علیهِ ترور نیز، عادلانه باشد» (Ibid 51).
پس از یازدهم سپتامبر، نظرِ بسیاری بر این بود که حقوقِبشر، مبهمترین موقعیّت را در سیاستِخارجیِ ایالاتمتحدهی آمریکا دارد (Forsythe 2004: 77). درواقع تراژدیِ 11 سپتامبر، منجر به تغییر مسیرِ اساسی در سیاستِ خارجیِ آمریکا شد. تأکید بیشتر بر مبارزه با تروریسم، در توجه و اختصاص امکانات بهحقوق بشر، تغییر ایجاد کرد. همچنین گرایشها را عمیقاً بهسوی یکجانبهگرایی و از دور خارج کردنِ دشمنان سوق داد. درنتیجه، فضای حاکم بر سیاستِ خارجیِ ایالاتمتحدهی آمریکا، نسبت بهحقوقِ بشر و دموکراسی، به نحوِ قابلتوجهی کاهش یافت (Donnely 2004: 98). عملکرد بوش در مبارزه با تروریسم، بهرغم سیاستِ مورد ادّعای وی در حمایت از حقوقِ بشر، هیچگونه پایبندیای نسبت به معیارهای حقوقِ بشر ندارد (Kenneth 2004: 113). ایالاتمتحده، آشکارا قصد اتخاذ تدابیرِ امنیتیِ بیشازاندازه را دارد، اما دولتِ ایالاتمتحده، باید به آسیبشناسی تروریسم هم توجه کند(Ibid 114). جنگ با ترور، ازنظر بینالمللی شدیداً به ایالاتمتحده آسیبزده. ازنظر مسلمانان، همسانی بین برخورد شدیدِ نیروهای نظامی با شهروندانِ عراقی و نیروهای اسرائیلی با فلسطینیها، بهطورکلی احساسِ خصومت و دشمنی با ایالاتمتحده را تسریع کرده است (Brzezinsky 2007: 3). «به معضل تروریسم در قرن حاضر، باید با توجه به روحِ حقوق پاسخ داده شود؛ یعنی باید به دنبالِ عدالت باشیم و نه انتقام، اصول را اعمال کنیم، نه صرفاً قدرت را. ما باید مطابقِ ارزشهای داخلی و ارزشهای بینالمللی مندرج در اسنادِ حقوق بشر و حاکمیت قانون پاسخدهیم» (عبدالهی، پیشین 416). پس جنگ با ترور که از یکسو بسیاری از اصولِ مسلّم حقوقِ کیفری را نادیده گرفت و درواقع آنها را دور زد، از سوی دیگر هم، خود باعثِ واکنش و تشدیدِ حملات تروریستی میشود. رویهمرفته، رعایت حقوقِ بشر نهتنها هیچ تعارضی با مبارزه با تروریسم ندارد، بلکه میتواند ضامنِ موثّر بودنِ این مبارزه نیز باشد. میتوان گفت هدف از طرحِ جنگ با تروریسم، هموار نمودنِ راه و برطرف ساختنِ هرگونه قانونی است که بهنوعی میتواند دست و پاگیر باشد.
نتیجهگیری
از تمام آنچه موردبحث و بررسی قرار گرفت، میتوان مؤیّد نقشِ قابلتوجه و غیرقابلانکار سیاست بر نظامِ عدالتِ کیفریِ حاکم بر جرایمِ تروریستی بود. مقاماتِ سیاسی و حکومتیِ برخی کشورهای طلایهدارِ مبارزه با تروریسم، در تمامیِ مراحل (از جرمانگاری گرفته تا رسیدگیِ شکلی و ماهوی و صدورِ رأی و اجرای آن) مداخله نموده و دلیلِ آن را تأمین و بازگرداندنِ امنیتِ ازدسترفته توسّطِ تروریستها میدانند. اما تجاربِ تلخِ بهدستآمده، مؤیّد آن است که شیوه و راهی که برخی دولتها و مقامات سیاسیِ برخی کشورها در راستای مبارزه با تروریسم اتخاذ نمودهاند، اشتباه بوده و راه بهجایی نخواهد برد. اصرار بر تداومِ چنین رویکردی، تنها بر شدّت و وخامتِ اوضاع میافزاید. بهرهبرداریهای صرفاً سیاسی و حزبیِ نابجا از عبارات و مفاهیمی همچون امنیت، که دولتها خود را متولی تأمین آن میدانند، نقطهی عطفِ چنین رویکردی است. درواقع قسمتی از وضعیت فعلیِ حاکم بر رسیدگی به جرایمِ تروریستی، به ناکارآمدیِ تدابیر و نبودِ تخصّص در راهکارهای بهکار رفته توسّطِ مقاماتِ سیاسی بازمیگردد. قسمتی نیز به برخوردهای مغایر با حقوقِ بشر، تبعیضآمیز و کاملاً هدفمندِ آنان مربوط است که به بهانهی مبارزه با تروریسم صورت میگیرد. به امیدِ روزی که دولتها رسیدگی به این قسم از جرایمِ خشونتآمیز را نیز، به متولیان و متخصّصانِ آن سپرده و نقش و جایگاهِ خود را تنها در حدِّ همکاری و مساعدت جهتِ تسهیلِ فرایند رسیدگی، حفظ نمایند. درواقع، مقاماتِ دولتی باید تمرکزِ اصلی و اوّلیّهی خود را، بر مراحل قبل از ارتکابِ جرایم تروریستی بنا نهند. اگر قرار است صحبتی از تأمین امنیت توسّطِ دولتها به میان آید، بهتماممعنا به این مرحله بازمیگردد. حال اگر جرمِ تروریستی به وقوع پیوست، از یکسو به معنای قصورِ دولتها در تأمین امنیت بوده و از سوی دیگر، به معنای آغازِ فرایندِ رسیدگی توسّطِ مقاماتِ قضایی خواهد بود. به نظر میرسد مقاماتِ سیاسی در این مرحله، حرفی برای گفتن نداشته و باید عنانِ امور را به متخصّصانِ امر، یعنی متولیان امر قضاوت بسپارند. متأسفانه مقاماتِ حکومتی، برای رسیدن به اهداف و اغراضِ سیاسیِ خود، همچنین برای مشروعسازیِ اعمالِ خود، از عوام نیز بهره گرفته و چنین وانمود میکنند که اقداماتِ آنها کاملاً همسو با دیدگاهِ مردم است. جانِ مطلب آنکه مقاماتِ سیاسی، باید از نفوذ و تأثیر خود بر جرایمِ تروریستی کاسته و آن را به اهلش بسپارند. نمیتوان بدونِ در نظر گرفتنِ تخصّص و صلاحیت و با سوءاستفاده از مقام و موقعیّت و درراستای نیل به منافع و مطامعِ حزبی و سیاسی، با تحمیلِ زور و فشار و با برهم زدنِ اصولِ نهادینهشدهی مبتنی بر زندگیِ اجتماعی انسانها، به حذف یا لااقل کاهشِ ترور و تروریسم دستیافت.
[1]. Lyndon B. Janson.
[2]. Barry Goldwater.
[3]. Mitt Romney.
[4]. John F. Kennedy.
[5]. Martin Luther King.
[6]. Crime and Disorder Act, 1998.
[7]. Hamdan v. Ramsfeld (2006).
[8]. The Uniform Code of Military Justic.
[9]. بهموجب این قانون (قسمت اول مادهی 948 الف)، محاربِ غیرقانونی عبارت است از: 1- شخصی که در مخاصمه شرکت داشته یا کسی که بهعمد و در عمل از مخاصمه علیه آمریکا یا متحدان آن حمایت میکند و محاربِ قانونی نیست؛ ازجمله کسی که جزو طالبان، القاعده یا از نیروهای متحد آنها باشد یا 2- شخصی که پیش یا پس از تاریخ تصویب این قانون، توسط دادگاه بررسیکنندهی عنوان محارب بودن یا دیگر دادگاههای تأسیسشده زیر نظر رئیسجمهور یا وزیر دفاع، بهعنوان محارب غیرقانونی شناختهشده است.
[10]. Boumediene v. Bush (2008).
[11] . War on Terror.
[12]. عبارتِ «جنگ با ترور»، توسط رئیسجمهور جرج دبلیو بوش، ابتدا در خطاب او در نشست مشترک با کنگره در 20 سپتامبر 2001 مورداستفاده قرار گرفت.
[13] . Call on Terror.
[14] . Clermont.
[15] . Tilbury.
[16] . Reichstag.
[17] . Enemy Combatants.
[18] . Illegal Combatants.
[19] . See: Military Order of November, 13, 2001. Also See: Prieto, Daniel B., Opcit, p.9.