نوع مقاله : مقاله پژوهشی

نویسندگان

1 استادیار حقوق کیفری و جرم شناسی دانشگاه قم

2 دانشیار حقوق کیفری و جرم شناسی دانشگاه تهران (پردیس فارابی)

3 دانشجوی دکتری حقوق کیفری و جرم شناسی دانشگاه تهران (پردیس فارابی)

چکیده

جرایم علیه بشریت، نقض‌های فاحش حقوق بین‌الملل کیفری و صورت‌های فوق‌العاده خشونت جمعی هستند که جرم‌شناسان به دلایل مختلف، مدت‌ها به آن‌ها توجه نداشته‌اند؛ اما ازآنجاکه تعقیب، محاکمه و مجازات مرتکبین این‌گونه جرایم، تاکنون از ارتکاب مجدد آن‌ها مانع نشده است، بررسی جرم‌شناختی این جرایم کمک مؤثری برای عدالت کیفری بین‌المللی در مقابله آگاهانه با آن‌ها و نیز دستیابی به سیاست جنایی بین‌المللی مؤثر در پیشگیری ازاین‌گونه جرایم خواهد بود. از رویکردهای جرم‌شناختی، بررسی ساختار روانی مرتکبین این جرایم است که در این مقاله به آن پرداخته‌شده است. یافته‌های جرم‌شناختی در این حوزه حاکی از این است که مرتکبین این‌گونه جرایم، افراد عادی هستند و تفکر ما-آن‌ها و توجیهات مرتکبین برای غلبه بر ناهماهنگی شناختاری و خود بازداری‌های فطری به‌منظور اغفال و فریب خویش، نقش مؤثری در ارتکاب این جرایم دارد؛ غیر انسان‌انگاری قربانیان، مقصر انگاری و مستحق انگاری آن‌ها، تمسک به جهان‌بینی عفو و آمرزش ازجمله این توجیهات است که در این مقاله بررسی‌شده‌اند

کلیدواژه‌ها

عنوان مقاله [English]

A Criminological Study of Psychological State of Perpetrators of Crimes Against Humanity

نویسندگان [English]

  • mohamadali haji deh abadi 1
  • mohamadebrahim shamse nateri 2
  • samira gol khandan 3

چکیده [English]

The crimes committed against humanity are amongst the clear violations of criminal international law and are extra ordinary forms of collective violence which have escaped the notice of criminologists for a long time, since the prosecution, trail and punishment of those committing these crimes did not prevent them from perpetrating crimes. Studying the criminological nature of these crimes could be a good help for international criminal justice to fight against them knowingly and to achieve an effective international criminal policy to prevent them. A criminological approach to do so is the study of psychological state of those perpetrating these crimes. The present article aims to attain such a goal. The criminological findings indicate that those committing these crimes are common people. The us-them thinking and justifications of perpetrators to overcome cognitive dissonance and their natural inhibitions to deceive themselves have an effective role in realization of given crimes. Dehumanization of victims, scapegoating of victims and deserving them to be punished, resorting to the amnesty and forgiveness world views are amongst those justifications to be dealt with herein

کلیدواژه‌ها [English]

  • Keywords: Crimes against humanity
  • criminology
  • Perpetrators
  • Crime justification
  • Continuum of destruction

درآمد

باوجود تحقیقات ارزشمند درباره مرتکبین جرایم علیه بشریت در بافت‌هایی چون رواندا، درمجموع، بی‌توجهی به مرتکبین این جرایم پدیده فراگیری است که به مورد خاصی هم محدود نمی‌شود (Clark 2009: 422). در این زمینه «استاب» بیان می‌دارد: «مطالعات انجام‌شده درباره مرتکبین جرایم علیه بشریت، اندک و مختصر است» (Staub 2007: 67).

دو توجیه عمده برای این بی‌توجهی، یکی اخلاقی و دیگری عملی است. توجیه اول این است که ازلحاظ اخلاقی تمرکز بر روی مرتکبین جرایم فجیع و مطالعه آن‌ها، نفرت‌انگیز است، چنان‌که گویی چنین امری به‌نوعی بخشودن و توجیه ارتکاب این جرایم به شمار می‌آید (Clark, op.cit: 422). به‌بیان‌دیگر، اتخاذ رویه حاکی از درک یک رفتار، اغلب به‌عنوان رویه‌ای حاکی از تأیید آن تلقی می‌شود (اتنف 1383: 322). به‌گونه‌ای که این شناخت، به چشم‌پوشی، عفو و بخشودن یا به‌تدریج تغییر جهت در راستای یک نگرش مناسب‌تر نسبت به مرتکبین می‌انجامد. آزمون روان‌شناختی جالب‌توجهی که میلگرام و همکارانش انجام دادند، نشان داد که شناخت و درک می‌تواند عفو و بخشش را افزایش دهد. میلگرام و همکارانش در آزمون طراحی‌شده برای بررسی آثار مبرا کننده توجیه‌ها، دریافتند که مجموعه گوناگونی از فرایندهای عاطفی و شناختی می‌تواند نگرشی نسبتاً ترحم‌آمیز نسبت به مرتکبین را پس از توجیه اقداماتشان پدید آورد. آن‌ها بر اساس شواهد تغییر جهت قضایی قابل‌ملاحظه در راستای یک‌جهت­گیری کمتر سخت‌گیرانه نسبت به مرتکب پس از توجیه اقدامات را ثابت کردند (Waller 2002b: 21)، اما باید گفت این برداشت، بی‌جا و بی‌مورد است. «والر» استدلال می‌نماید «اینکه ما چنین تصور می‌نماییم که توجیه، مساوی با عذر و بخشش و تبرئه است، تااندازه‌ای به این دلیل است که ما توجیه‌ها را در قالب‌های مطلقاً قطعی مشاهده می‌کنیم. به‌عبارت‌دیگر، زمانی که ما یک رفتار را توجیه می‌نماییم آن توجیه چنان است که گویی شخص هیچ انتخابی جز انجام رفتاری خاص را نداشته است؛ درنتیجه، رفتار، موجه و قابل‌قبول می‌شود. حال‌آنکه توجیه‌ها درواقع بیشتر احتمالی هستند تا قطعی؛ به این معنا که آن‌ها به ما آنچه را که به‌احتمال‌زیاد انجام می‌شود، می‌گویند و نه آنچه قطعاً انجام می‌شود. در هر مدل توجیهی، گزینه‌های بسیاری برای انتخاب وجود دارد» (Waller 2002b: 21). بر این اساس، مرتکبین جرایم علیه بشریت، قربانیان نگون‌بخت ساختار روانی، فرهنگی و اجتماعی‌شان نیستند و در قبال فجایعی که آگاهانه و با نادیده گرفتن وجدان انسانی مرتکب شده‌اند، مسئولیت کامل اخلاقی و قانونی دارند و ارائه مدل توجیهی هرگز آن‌ها را از قلمرو این مسئولیت خارج نخواهد کرد (Waller 2010: 36). بر همین اساس به گفته «برونینگ» «توجیه به معنای معذور داشتن نیست؛ شناخت هم به معنای بخشودن نیست» (Browning 2001: XViii). «والر» به نقل از «بومستر» دراین‌باره می‌نویسد: «این اشتباه است که اجازه دهیم تقبیح اخلاقی، مانع شناخت شود؛ و اشتباه بزرگ‌تر این است که اجازه دهیم شناخت، مانع محکومیت اخلاقی شود» (Waller 2002b: 22). بنابراین یکی از رسالت‌های جرم‌شناسی در مطالعات مجرم­محور، تبیین چرایی ارتکاب جرم و شناخت علل ارتکاب آن است و چنانچه این شناخت و تبیین به معاف شدن و معذور داشتن و بخشیدن مرتکبین جرم منتهی شود، نمی‌توان از جرم‌شناسی انتظار کمک به تحقق عدالت کیفری در مقابله مؤثر با مرتکبین جرم را داشت. در حقیقت این شناخت و تبیین یک روی سکه را نشان می‌دهد و روی دیگر سکه این است که مرتکب در مواجهه با فرصت‌های انتخابی مختلف، ارتکاب جرم را خودش انتخاب کرده است؛ پس دلیلی برای معذور داشتن و بخشودن او وجود ندارد.

 توجیه دوم این است که تمرکز بر روی مرتکبین این‌گونه جرایم، ناگزیر مشکلات عملی زیادی به همراه دارد؛ ازجمله، دسترسی به مرتکبین، به توافق رسیدن با آن‌ها که درباره جرایمشان صحبت نمایند و این احتمال که آن‌ها ممکن است حقیقت را نگویند؛ اما بااین‌حال، تحقیقات بسیار خوبی که در این زمینه انجام‌شده است آشکارا نشان می‌دهد که این مشکلات، حل نشدنی نیست.

به‌این‌ترتیب تحقیق مجرم­محور دیدگاه و بینش ارزشمندی را درباره چرایی ارتکاب این جرایم مطرح می‌سازد. درواقع چنین تحقیقی موجب می‌شود که از توجیه‌های سطحی­نگرانه­ای که این جرایم را به افراد بیمار، سادیست و جامعه‌ستیز نسبت می‌دهند فراتر رویم (Clark,op.cit: 422-423). به‌عبارت‌دیگر ازآنجاکه بیشتر جرایم علیه بشریت در قالب رفتارهای سبعانه و وحشیانه ارتکاب می‌یابند، این سؤال مطرح می‌شود که مرتکبین این جرایم افرادی عادی هستند یا غیرعادی؛ بیمار، سادیست و ...؟ در پاسخ به این سؤال تصور غالب این است که افراد عادی نمی‌توانند مرتکب چنین فجایعی شوند، لذا مرتکبین این جرایم افرادی غیرعادی هستند. به‌ویژه اینکه دراین‌باره به‌طورکلی یک گرایش طبیعی و احتمالاً فطری وجود دارد مبنی بر اینکه افراد خودشان را از کسانی که مرتکب جرایم وحشیانه می‌شوند، جدا کرده و دور نمایند و معتقد باشند که مرتکبین چنین جرایمی مثل آن‌ها نیستند و افرادی بیمار و غیرعادی هستند؛ اما تحقیق مجرم­محور بر این واقعیت تأکید می‌کند که مرتکبین جرایم علیه بشریت افرادی عادی هستند. به‌عبارت‌دیگر تلاش‌های بسیار سخت برای اثبات اینکه مرتکبین این جرایم، سادیست، روان بیمار یا مختل­المشاعر هستند به شکست منتهی شده است (Smeulers 2014: 434). به‌عنوان نمونه در جدیدترین و جامع‌ترین تحلیل مجدد آزمون‌های رورشاخ که درباره متهمان نازی در نورنبرگ انجام شد، «اریک زیلمرِ» روان‌شناس و همکارانش نتیجه گرفتند که رهبران آلمان نازی هر چیزی که تصور می‌شود، بودند غیر از «نازی دیوانه». آن‌ها شهروندان عادی آلمان بودند؛ هیچ مدرکی دال بر اختلال فکری یا روانی آن‌ها وجود نداشت. البته در خصوص اینکه تا چه اندازه می‌توان یافته‌ها و نتایج به‌دست‌آمده از سران نازی را به دیگر نازی‌ها در سلسله‌مراتب پایین‌تر تعمیم داد، «زیلمر» مجموعه بزرگ دیگری شامل دویست گزارش آزمون رورشاخ را درباره سربازان نازی موردبررسی قرار داد؛ این گزارش‌ها که نتیجه آزمون‌های انجام‌شده در محاکمه جرایم جنگی کوپن هاگن در سال 1946 بودند، نشان داد درست مانند آزمون‌های رورشاخ نورنبرگ، هیچ دلیلی بر جامعه‌ستیزی و روان بیماری سربازان نازی وجود ندارد. لذا نظریه «نازی دیوانه» درباره سربازان صفر، درست مانند سران نازی است (Waller 2002b: 12). به‌عبارت‌دیگر نه سران نازی و نه سربازان نازی، دیوانه یا روان بیمار یا به تعبیری غیرعادی نبودند. همچنین «هانا آرنت» در کتاب خود با عنوان «آیشمن در اورشلیم» استدلال می‌نماید که «آدولف آیشمن» نمونه‌ای از یک مرتکب عادی است (Arendt 1994: 252). بحث درباره «آیشمن» دقیقاً این بود که افراد بسیاری مانند او بودند که نه منحرف و نه سادیست بودند، بلکه به طرز عجیبی بهنجار بودند و هنوز هم هستند» (Ibid: 276). «استراوس» بر مبنای مصاحبه‌هایش با دویست­وده مرتکب نسل‌کشی در رواندا بیان می‌دارد: «تصویر مجرمین رواندا کاملاً شبیه تصویر انسان‌های عادی در کشور است؛ مجرمین رواندا دیوانه، سادیست و جامعه‌ستیز نیستند. همه قاتلین رواندا انسان‌هایی عادی– کشاورزان، پدران، پسران– با ویژگی‌های متفاوت نسبتاً کم هستند» (Straus 2006: 10). مصاحبه‌های انجام‌شده توسط «هاتزفیلد» با برخی از بازماندگان توتسی این ادعا را تأیید می‌نماید. یکی از این بازماندگان توضیح می‌دهد: «آنچه درنیامیتا در کلیساها، باتلاق‌ها، روی تپه‌ها اتفاق افتاد اعمالی غیرعادی از مردمی کاملاً عادی بود» (Hatzfield 2005: 73). دیگر بازمانده توتسی بیان می‌دارد: «آن‌هایی که در نسل‌کشی شرکت کردند، شیاطین یا مجانین نبودند. آن‌ها همسایگان ما بودند که ما با آن‌ها رفت‌وآمد می‌کردیم» (Ibid: 113). «نیوفر» درباره ملاقات با «مارکو بوسکیک»، یک کروات بوسنیایی که در قتل‌عام سرابنیتسا شرکت داشته است، بیان می‌دارد: «شرارتی که من در نگاه سریع و گذرا در او دیدم، شرارت بالقوه‌ای است که همه ما داریم. انسان بودن ما به‌هیچ‌وجه تضمین انسانیت ما نیست. زمانی که شما با یک قاتل روبه‌رو می‌شوید، آنچه بسیار وحشت‌آور است، این است که شما با خودتان روبه‌رو می‌شوید» (Neuffer 2003: Xiii). به تعبیر «والر»، «قابلیت تبهکاری به‌صورت کاملاً نهفته در همه ما وجود دارد» (waller 2010: 25). «بر همین اساس به عقیده دادستان دادگاه کیفری بین‌المللی یوگسلاوی سابق (ICTY) علیه «دوسکو تادیچ»، «این محاکمه اثبات این بود که تمام انسان‌ها مستعد انجام کارهایی هستند که «تادیچ» انجام داده است» (Clark, op.cit: 427)

 به‌این‌ترتیب مرتکبین جرایم علیه بشریت افراد عادی هستند که شخصاً ده‌ها جنایت را مرتکب شده‌اند و به‌قدری عادی و معمولی هستند که بسیاری از آن‌ها به‌آسانی پس از ارتکاب جنایت، جذب جامعه مدنی شده و به‌راحتی به زندگی خود ادامه می‌دهند. دراین‌باره به‌عنوان نمونه می‌توان به تعداد بسیاری از مجرمین رواندا، یوگسلاوی سابق و سایر فجایع اشاره نمود که بعضاً باتحمل عواقب اقدامات خود یا پس‌ازآن به زندگی عادی خود ادامه می‌دهند.

اما عادی و بهنجار بودن مرتکبین جرایم علیه بشریت این سؤال را مطرح می‌نماید که افراد عادی چگونه می‌توانند مرتکب چنین جرایمی ‌شوند؟ در پاسخ باید گفت عادی بودن مرتکبین جرایم علیه بشریت این حقیقت را منعکس می‌نماید که فرایندهای خاصی لازم است تا چنین جرایمی محقق شوند، به‌گونه‌ای که ارتکاب این جرایم از سوی افراد عادی، خارج از چنین فرایندهایی تا حدودی غیرممکن است. این فرایندها را می‌توان با توجه به ساختارهای گوناگون فرهنگی، اجتماعی، روانی و سازوکارهای انگیزشی موردبررسی قرار داد. این مقاله متمرکز بر ساختار روانی شخصیتی این افراد است؛ به این معنا که می‌خواهیم بر اساس ساختار روانی شخصیت مرتکبین فرایند چگونگی ارتکاب جرم توسط آن‌ها را تبیین نماییم. مطابق یافته‌های جرم­شناسان، بدیهی است که ساختار روانی مقوله‌ای گسترده است، اما دو مؤلفه نگرش به خود و دیگری (تفکر ما-آن‌ها) و نیز توجیه جرم در این میان از اهمیت بیشتری برخوردار است. این مؤلفه‌ها با سازوکارهای خود موجب می‌شوند که مرتکبین ارزش‌های اجتماعی و اخلاقی را بی‌اعتبار و بی‌اثر نمایند و با خنثی نمودن عقلانیت و نیروی وجدان، خود را از کمند قیود اخلاقی و اجتماعی آزاد ساخته و ارتکاب جرم را برای خود ممکن و آسان نمایند. به‌عبارت‌دیگر این مؤلفه‌ها در قالب فنون خنثی‌سازی که یکی از تبیین‌های نظری جرم در جرم‌شناسی است، موجب می‌شوند نه‌تنها عقلانیت و وجدان درونی مرتکب او را از ارتکاب جرم باز ندارد، بلکه ارتکاب جرم را برای او مشروع و موجه نماید و درنتیجه رانش او به سمت فجایع را ممکن و راحت سازد. بر همین اساس در ادامه به بررسی این دو مؤلفه مهم در قالب مباحث جداگانه‌ای خواهیم پرداخت.

1. نگرش به خود و دیگری (تفکر ما آن‌ها)

در این مبحث می‌خواهیم به این موضوع بپردازیم که نوع نگرش به «خود» و درواقع گروه خود که «دیگری» را غیرخودی و بیگانه تلقی می‌نماید، در فهم اعمال طردها، تحریم‌ها و در مقیاس شدیدتر، ارتکاب فجایع نسبت به «آن‌ها» از اهمیت زیادی برخوردار است. پایه‌های تفکر «ما – آن‌ها» در ذهن انسان ریشه‌دار است؛ انسان‌ها ناگزیر هستند مرزهای گروهی را مشخص نمایند، بر این اساس، شباهت و خویشاوندی، اصلی مهم در اکثر جوامع جهان است. زمانی که این مرزها تثبیت شد، انسان تمایل دارد که به «ما» راغب و علاقه‌مند باشد و «آن‌ها» یعنی افراد با حداقل وجه مشترک را بیگانه و دشمن قلمداد نماید. انسان قابلیتی تدریجی دارد که گروه خود را برتر از همه دیگران تلقی نماید (Waller 2013: 482) و سپس دامنه چنین تلقی‌هایی را به یک اعتقاد؛ که گروه «ما» بهتر از گروه «آن‌ها» است، گسترش دهد (Waller 2002b: 20). به همین دلیل حتی در قبول اینکه گروه‌های دیگر از حقوق و احترام مساوی برخوردارند، اکراه دارد. مستندات تجربی روان‌شناسی اجتماعی حاکی از این است که تفکر «ما – آن‌ها» متضمن بار عاطفی و احساسی است که به‌طور غیرارادی و ناخودآگاه فعال می‌شود؛ به‌گونه‌ای که روان‌شناسان اجتماعی تجربی نشان داده‌اند دسته‌بندی‌های افراد در گروه‌های تصادفی در آزمایشگاه، مثلاً ایجاد گروه‌ها بر مبنای پرتاب سکه یا سلیقه‌های موسیقی می‌تواند چنین واکنش‌ها و حساسیت‌هایی را به دنبال داشته باشد (Waller 2013: 482). به‌عنوان نمونه «موزافرشریفِ» روان‌شناس و همکارانش، بیست‌ودو پسرِ یازده‌ساله‌ی عادی و خوب تربیت‌شده با زمینه مادی و فرهنگی قوی را انتخاب نمودند. در ابتدا پسرها به‌صورت رندوم به دو گروه تقسیم شدند و در اتاق خود قرار گرفتند. به‌منظور کاهش تماس‌ها اتاق‌ها بافاصله از یکدیگر قرار گرفتند. حدود یک هفته طول کشید تا هر یک از گروه‌ها برای خود، هویت و رهبر انتخاب نمایند. یک گروه، نام «مار زنگی» و گروه دیگر نام «عقاب» را برای خود انتخاب کرد. سپس محققان یک سری فعالیت‌های رقابتی را در نظر گرفتند تا گروه‌ها با یکدیگر رقابت نمایند. بر این اساس، به‌سرعت حس رقابت، تنش و دشمنی بین گروه‌ها پدید آمد. حس خصومت تا جایی پیش رفت که آن‌ها حتی نتوانستند از یک فعالیت غیررقابتی مانند تماشای یک فیلم یا خوردن غذا در کنار هم لذت ببرند. (Waller 2002a: 238). در آزمون دیگر، اعضای یک گروه برای خودشان به‌جای سه دلار، دو دلار در نظر گرفتند، فقط به این شرط که به اعضای گروه مقابل به‌جای چهار دلار، یک دلار پرداخت شود. گروه مقابل به‌قدری برای آن‌ها ناخوشایند بود که ترجیح دادند در ازای اینکه گروه مقابل مبلغ کمتری دریافت کند، خودشان هم مبلغ کمی بگیرند. چنین تحقیقاتی بیش از بیست بار در چندین کشور متفاوت دنیا با شرکت‌کنندگان بسیاری آزموده شد و نتایج مشابهی به دست آمد (Ibid: 241-242). درواقع، این آزمون‌ها به ما خاطرنشان می‌نماید که هرگاه گروهی تشکیل شد، حتی بدون وجود هیچ‌گونه رابطه خونی، پیشینه مشترک یا تشابه قبلی، اعضای آن خود را از بقیه متمایز می‌نمایند، مرزها شکل می‌گیرند؛ «ما» در مقابل «آن‌ها»، «خودی» در مقابل «غیرخودی»، «دوست» در مقابل «دشمن» و این مرز فرضی با اغراق تفاوت‌ها و توجه کمتر به شباهت‌ها گسترش می‌یابد (Ibid: 238). به‌عبارت‌دیگر احساس تعلق قوی و انحصاری به یک گروه، در بسیاری از موارد می‌تواند احساس فاصله و واگرایی از گروه‌های دیگر را به دنبال داشته باشد (سن 1388: 33). روان‌شناسان اجتماعی بر این باورند که فرایند تفکر «ما – آن‌ها» از دسته‌بندی‌های اجتماعی، آغاز می‌شود. این دسته‌بندی‌ها که شامل نقش‌ها (مادران، پسران)، مشاغل (معلمان، پرستاران، وزیران)، گروه‌ها (سیاه‌پوستان) و ... است، به محیط اجتماعی نظم می‌دهند و ماهیت تفکر قوای عقلانی انسان را به نمایش می‌گذارند و یک ویژگی اجتناب‌ناپذیر از انسان که عبارت است از تمایل فراگیر و همگانی به قوم‌پرستی و بیگانه‌ستیزی را خاطرنشان می‌سازند (Waller 2002a: 239).

قوم‌پرستی و بیگانه‌ستیزی دو سازواری روانی مکمل هستند که در شناخت تفکر «ما – آن‌ها» مهم می‌باشند. قوم‌پرستی به تمایل انسان به تمرکز و توجه به گروه خود به‌عنوان گروه «برحق»، اشاره دارد؛ گروه خود، محور و کانون هر چیزی است و همه دیگران با توجه به آن، سنجش و ارزیابی می‌شوند. هر گروه، برتری خود را تقویت می‌نماید و به غیرخودی‌ها با حقارت و نفرت نگاه می‌کند. علایق و وابستگی‌های قوم پرستانه، خودشان را در اوایل زندگی نشان می‌دهند. هم نفوذ علقه­های کودک بان و وابستگی کودک به او و هم عکس‌العمل‌های بی‌قراری کودک نسبت به غریبه‌ها در اولین سال‌های زندگی، عمومیت و همگانی بودن رویه تفاوت گذاری «ما – آن‌ها» را نشان می‌دهد.

 درواقع، هرچند قوم‌پرستی ویژگی عمومی و کلی زندگی اجتماعی است که بیشتر مواقع بی‌ضرر است و از دیدگاه تکاملی، ارزشمند است، اما این ویژگی همچنین می‌تواند از طریق ایجاد یک قابلیت ساختاری حساس و خطرناک در راستای اتحاد گروه خودی و خصومت و ضدیت با گروه غیرخودی، به نزاع و درگیری قوم پرستانه کمک نماید.

قوم‌پرستی، سازواری عمومی دیگری را نیز به همراه دارد که همان «بیگانه‌ستیزی» است. بیگانه‌ستیزی تمایلی است مکمل، به ترس از بیگانه‌ها و غریبه‌ها. به‌عبارت‌دیگر تعیین و توصیف آنچه گروه خودی است، مستلزم تعیین و توصیف آنچه غیر آن است. همان‌گونه که «تاجفل» و «فورگاس» آن را چنین بیان می‌کنند: «ما هستیم آنچه ما هستیم، زیرا آن‌ها نیستند آنچه ما هستیم» (Waller 2013: 483). به‌این‌ترتیب همبستگی درون گروه می‌تواند به پروراندن دشمنی با دیگر گروه‌ها کمک نماید. ممکن است ناگهان دریابیم که رواندایی نیستیم، بلکه هوتویی هستیم و از توتسی­ها بیزاریم، یا اینکه دیگر صرفاً یوگسلاو نیستیم، بلکه صرب هستیم و مسلمانان را مطلقاً دوست نداریم» (سن، پیشین، صص 33 و 34).

 باوجوداینکه تفکر «ما – آن‌ها» موجب نمی‌شود که افراد از تمام گروه‌های غیرخودی نفرت داشته باشند و طرد دیگران پیامد اجتناب‌ناپذیر تفکر «ما – آن‌ها» نیست، اما زمانی که افراد، با یک گروه، تعیین هویت شدند و به‌محض اینکه با گروه خود حتی در نبود مطلق هرگونه همانندی، احساس یگانگی نمودند، درمی‌یابند که به‌راحتی می‌توانند تفاوت‌ها و اختلافات بین گروه خودی و دیگران را بزرگ نموده، همکاری و اثربخشی گروه خود را افزایش دهند و مرتب خصومت و دشمنی با سایر گروه‌ها را تشدید نمایند. درنتیجه، این فرایند به فهم این مسئله کمک می‌کند که چگونه پیام معنادار «ما» در مقابل «آن‌ها» در ترکیب با سایر عوامل علّی، می‌تواند کشتن یا کشته شدن قطعاً اجتناب‌ناپذیر را تضمین نماید (Waller 2010: 28). در این زمینه حکومت‌ها، تبلیغات، نظامیان و غیره می‌توانند به‌راحتی قابلیت‌های تکامل‌یافته بر اساس تفکر «ما – آن‌ها» و همسو با قوم‌پرستی و بیگانه‌ستیزی را برانگیزند. این قابلیت‌ها در بالاترین درجه، ممکن است حتی به یک ضرورت نسل‌کشی تبدیل شود؛ به‌گونه‌ای که در جهت تقویت اتحاد و همبستگی با گروه خودی و تضعیف خود بازداری‌های طبیعی و متعارف در مقابل کشتار بیگانگانِ غیرخودی به کار گرفته شوند (Waller 2013: 485). به لحاظ تاریخی هم حکومت‌هایی که مرتکب نسل‌کشی شده‌اند به ارزش‌های مشترکی اهمیت داده‌اند که عضویت گروهی را اساس هویت فرد می‌سازند. چنین حکومت‌هایی به‌ویژه از چنین ارزش‌های مشترکی برای برجسته نمودن فاصله و اختلاف بین گروه خودی و گروه غیرخودی و ایجاد دو قطب مخالف «مای خوب» در مقابل «آنهای بد» در جهت رسیدن به اهداف شوم خود بهره‌برداری می‌کرده‌اند؛ با طرح شعارهایی مانند آرمان «ما» مقدس است، آرمان «آن‌ها» پلید است؛ «ما» درستکار هستیم، «آن‌ها» تبهکار هستند؛ «ما» قربانی هستیم، «آن‌ها» قربانی کننده هستند؛ «آن‌ها» دشمن «ما» یا «یک» دشمن نیستند، بلکه «دشمن» هستند، کاربرد حرف معرفه [the] به امری ثابت و نامتغیر و انتزاعی و زیان‌بار اشاره دارد (waller 2010: 26).

 بر همین اساس، در حال حاضر فقر، احساس بی‌عدالتی و نابسامانی‌های اجتماعی که مانع برآورده شدن نیازهای اساسی انسان در دنیای به‌سرعت در حال تحول است، زمینه‌ساز هدایت افراد به گروه‌های قومی، مذهبی، ملی یا دیگر گروه‌های همانند است تا هویت فردی خویش را تقویت نمایند و از این طریق حمایت و امنیت لازم را به دست آورند. این امر می‌تواند در پیوند با سایر عوامل علّی و همسو با تفکر «ما – آن‌ها» غالباً به دشمنی و خشونت علیه سایر گروه‌ها و درنهایت ارتکاب جرایم علیه بشریت منجر شود (Staub 1999: 304). شواهد عینی نیز حاکی از آن است که تفکر «ما- آن‌ها» که در برخی موارد، غیرفعال بوده، در شرایط خاص برجسته و فعال‌شده و به بروز فجایع گسترده‌ای منجر شده است؛ ازجمله تفکر مسلمان– غیرمسلمان در یوگسلاوی سابق و میانمار، قوم ما [توتسی] – قوم آن‌ها [هوتو] در رواندا، شیعه – سنی درکشتارهای سازمان‌یافته علیه شیعیان در پاکستان، عراق و افغانستان.

در پایان این مبحث، به دو نمونه از اظهارات محکومان دادگاه کیفری بین‌المللی یوگسلاوی سابق (ICTY) اشاره می‌نماییم که یکی از فرایندهای علّی ارتکاب جرایم علیه بشریت در شرایط خاص را بر اساس همین تفکر «ما – آن‌ها» توجیه می‌نمایند:

 «ایویکا راجیکار»، یکی از فرماندهان شورای حفاظت کروات در شهر کیسلجات بوسنی که در سال 2006 به خاطر نقض جدی کنوانسیون 1949 ژنو به دوازده سال حبس محکوم شد، در جلسه دادگاه گفت: «باقی ماندن در کنار ملت و قوم خود در دوره‌های سخت و دشوار همواره انتخابی افتخارآفرین محسوب می‌شود».

«میروسلاو درونجیک»، رئیس ستاد بحران براتوناک که در سال 2004 به خاطر جرایم علیه بشریت در شهر براتوناک بوسنی به ده سال حبس محکوم شد، دراین‌باره برای قضات چنین توضیح داد: «در اوایل دهه 1990 کشور مشترک ما شروع به از هم پاشیدن نمود و طولی نکشید که جنگ آغاز شد و در این شرایط پیوندهای بین افراد شروع به گسستن نمود. لذا به‌جای پذیرش درون‌مایه‌ها و باورهای اصیل و همگانی‌مان، به پذیرش برخی باورهای دیگر و به‌جای واژه‌های معمولی که می‌شناختیم، به صحبت از واژه‌های خاص و برجسته مانند ملت، قوم و مذهب» روی آوردیم (Clark op.cit: 432).

به‌این‌ترتیب تفکر «ما-آن‌ها» در بسیاری از موارد موجب پیدایش احساس برتر انگاری نسبت به گروه خود و کوچک­انگاری نسبت به گروه یا گروه‌های دیگر می‌شود. زمانی که این احساس به‌تدریج و درنتیجه عوامل گوناگون تقویت می‌شود، تبدیل به احساس نفرت و خصومت می‌شود تا جایی که کشتن، از بین بردن، شکنجه و آزار و اذیت گروه‌های دیگر را مطلوب و قابل‌قبول می‌نماید. بر همین اساس موانع درونی و وجدانی در قبال ارتکاب فجایع نسبت به آن‌ها تضعیف و خنثی می‌شود و با فراهم شدن فرصت‌ها و بسترهای لازم، این رفتارها بر مبنای چنین تفکری موجه و مشروع تلقی می‌شود.

2. اغفال روانی با توجیه جرم

یکی دیگر از مؤلفه‌هایی که ارتکاب جرایم علیه بشریت را برای مرتکبین ممکن و تسهیل می‌کند، اغفال روانی با توجیه جرم است. با این توضیح که انسان‌ها عموماً تمایل دارند با تبعیت از هنجارها احساس خوبی درباره خودشان داشته باشند و زمانی که می‌خواهند اقدام به نقض هنجار اعم از اجتماعی، اخلاقی، مذهبی و قانونی نمایند احساس بد و گناهکاری و به تعبیری عذاب وجدان دارند. به چنین احساسی «ناهماهنگی شناختاری»[1] گفته می‌شود. یک واکنش طبیعی به ناهماهنگی شناختاری، کاستن احساس سرزنش و گناه از طریق عقلانی جلوه دادن و توجیه رفتار خود است که درواقع، نوعی اغفال و فریب روانی خویش است. این تمایل طبیعی به توجیه خود، یک مکانیسم دفاعی حیاتی است که از دیوانه شدن افراد جلوگیری می‌نماید و اگر به‌طور مؤثری عمل کند سلامت روانی افراد را تضمین می‌کند (Smeulers 2014: 238). به‌عبارت‌دیگر افراد برای اینکه بتوانند نیروی وجدان را خنثی نموده و بر خود بازداری‌های فطری‌شان در مقابل کشتار و تجاوز غلبه نمایند و به‌راحتی، جرایم فجیع را مرتکب شوند، به توجیه رفتار خود و سپس باور و اعتقاد به آن توجیه‌ها می‌پردازند (Harrendorf 2014: 249) و ممکن است تا حدی به این توجیه معتقد باشند که اقداماتشان را نه‌تنها ازلحاظ اخلاقی، موجه (درستی انجام آن)، بلکه آن را یک الزام مسلم اخلاقی بدانند (نادرستی عدم انجام آن) (Waller 2010: 29). بر همین اساس مرتکبین جرایم علیه بشریت مجموعه متنوعی از مکانیسم‌های رهایی از عذاب وجدان و رهایی از استلزام‌های اخلاقی اقدامات را در راستای اغفال و فریب روانی خود به کار می‌گیرند که در این مبحث مهم‌ترین آن‌ها را موردبررسی قرار می‌دهیم.

2-1. غیرانسان‌انگاری قربانی

غیرانسان‌انگاری یعنی خارج نمودن قربانی از اجتماع نوع انسان و قرار دادن او در دسته‌ی غیرانسان؛ یعنی کسی را انسان ندانستن و چیزی غیر آدمی دانستن. غیرانسان‌انگاری قربانیان به مرتکبین کمک می‌کند تا رفتار زیان‌بارشان را توجیه کرده و از عذاب وجدان رهایی یابند. غیرانسان‌انگاری قربانیان نوعی فاصله روانی بین مرتکبین و اعمال غیرانسانی آن‌ها ایجاد می‌نماید و موجب می‌شود مرتکبین هرگز دامنه تأثیر رفتارشان را که تا چه اندازه فجیع است، درک نکنند (Waller,2002a,p248-249). ظرفیت غیرانسان‌انگاری به‌عنوان یک مکانیسم مهلک و خطرناک، واضح است. درواقع، آموزه‌ای که انسان را متعلق به گونه عمومی و متعارف نمی‌داند، هیچ حدومرزی برای ارتکاب فجایع توجیه شده نمی‌شناسد» (Clark, op.cit: 424). غیرانسان‌انگاری از طریق فرایندهای گوناگونی ظهور می‌یابد؛ ازجمله غیرانسان‌انگاری زبانی یعنی استفاده از واژه‌های زبان‌شناختی در توصیف قربانیان. مرتکبین، قربانیان را موجوداتی غیرانسان صدا می‌زنند، آن‌ها را موجوداتی مادون انسان؛ اغلب حیوان یا موجوداتی ماورای انسان، شیاطین و اعجوبه توصیف می‌کنند. مرتکبین آن‌قدر پیوسته قربانیان را موجوداتی غیرانسان صدا می‌زنند که واژه‌ها خود جایگزین‌هایی برای تلقی انسان‌ها می‌شود (Waller 2010: 29). در این صورت، گفته می‌شود فاصله بین غیرانسان‌انگاری زبانی و نابودی عملی زیاد نیست (Waller 2002b: 20). این امر در اکثر کشتارها و فجایع رایج است؛ برای نمونه نازی‌ها یهودیان را با عنوان‌های «باسیل‌ها»، «انگل‌ها»، «جانوران موذی»، «شیاطین»، «آبله»، «سرطان»، «هرزه»، «فضله» و «طاعون» توصیف می‌کردند (Waller 2002a: 246). در رواندا هوتوهای افراطی، توتسی­ها را «مار» یا «سوسک» می‌نامیدند (ایلی باگیزا 1389: 180). شکنجه­گران یونانی، قربانیان را با عنوان «کرم» صدا می‌کردند، ژاپنی‌ها زندانیان جنگ جهانی دوم را «کنده‌های چوب» می‌نامیدند (Waller 2010: 29). در یوگسلاوی سابق گروهی از شبه‌نظامیان صرب، معروف به آرکان، مسلمانان را «سگ‌های وحشی» خطاب می‌کردند، در کامبوج، خمرهای سرخ، قربانیان را «آفات جامعه» توصیف می‌کردند (Clark,op.cit 424). در دارفور، عرب‌ها آفریقایی‌ها را با عنوان «الاغ» خطاب می‌کردند (Matsueda 2009: 497). صفات غیرانسانی اغلب به بالا رفتن حس وحشیگری می‌انجامد (Waller 2010: 30).

فرآیند دیگری که متضمن غیرانسان‌انگاری است، غیرانسان‌انگاری عملی است که موجب می‌شود قربانیان، غیرانسان به نظر آیند. بر این اساس، قربانیان گرسنه نگه‌داشته می‌شوند، به‌گونه‌ای که مجبور به لاشخوری از غذای سطل زباله می‌شوند، اجازه استحمام و نظافت به آن‌ها داده نمی‌شود، در این شرایط پر از شپش می‌شوند و به‌اجبار یک زندگی آغشته به چرک و کثافت دارند؛ اجازه استفاده از دستشویی ندارند و از طرفی هم مجبور به ادرار و مدفوع بر روی یکدیگر می‌شوند، درنهایت تمامی این رفتارها در عمل، نتیجه غیرانسان تلقی شدن را در پی دارد (Waller 2002a: 247-248). به این معنا که آن‌ها به‌عنوان انسان دیده نمی‌شوند، بلکه به‌عنوان موجوداتی پست و حیوان به شمار می‌آیند و این امر کشتن و نابودی آن‌ها را موجه و راحت می‌نماید. به‌عنوان نمونه در جریان کشتار یهودیان، بسیاری از آن‌ها به اردوگاه‌های کار اجباری منتقل می‌شدند؛ در آنجا به حد کافی، غذا و پوشاک نداشتند، دچار سوءتغذیه می‌شدند و کارهای سخت و دشوار اجباری به آن‌ها محول می‌شد، داشتن نظافت، غیرممکن بود، به خاطر سوءتغذیه، دیانتری (اسهال) وفور داشت، امکانات دستشویی‌ها بسیار ناکافی بود و اجازه استفاده از دستشویی در طی ساعات کاری در تمام‌روز، ممنوع بود. زندانیان اغلب آغشته به مدفوع خود و دارای بویی بسیار متعفن بودند. از فرمانده «فرانز استانگل» پرسیده شد: «مگر درنهایت، قرار نیست این زندانیان کشته شوند پس چرا چنین تحقیری در حق آن‌ها روا داشته می‌شود؟ وی پاسخ داد: «برای اینکه کشتن آن‌ها برای کسانی که اجرای سیاست کشتار را بر عهده‌دارند، راحت باشد» (استور 1373: 152). همچنین بنا بر اظهارات یک بازمانده توتسی از نسل‌کشی رواندا «هوتوها عادت کرده بودند به تلقی ما به‌عنوان حیوانات. آن‌ها به‌مانند یک شکارچی ما را همچون حیوانی شکاری تعقیب می‌کردند. آن‌ها از توتسی­ها انسانیت­شان را سلب کردند تا آن‌ها را راحت‌تر بکشند» (Hatzfield, op.cit: 103).

 به‌این‌ترتیب همان‌گونه که اشاره شد غیرانسان‌انگاری غالباً منجر به تشدید وحشیگری اقدامات نسبت به قربانیان می‌شود و موانع وجدانی و اخلاقی در مقابل اقدامات تجاوزکارانه را خنثی نموده و برمی‌دارد. به‌گونه‌ای که مرتکبین خود را به لحاظ مادی و روانی از قربانیان جدا نموده و هیچ‌گونه احساس هم­نوعی نسبت به آن‌ها ندارند و درنتیجه ارتکاب فجایع، ممکن و راحت است.

2-2. مقصر انگاری قربانی

مقصرانگاری یعنی کسی را به‌حق یا ناحق به خاطر امری مقصر دانستن، به‌گونه‌ای که مستحق عواقب تقصیر خود باشد. به‌طورکلی، مقصر دانستن قربانی در صدمه و زیان وارد بر او حقیقتی بنیادین در جامعه انسانی محسوب می‌شود Waller 2002a: 250)). مقصر انگاری نیز همانند غیرانسان‌انگاری، با کاستن یا از بین بردن احساس گناه در مرتکبین به توجیه و تسهیل ارتکاب جرم کمک می‌کند. در ادامه به نمونه‌هایی از مقصر انگاری قربانیان در جریان ارتکاب جرایم علیه بشریت اشاره می‌شود. یکی از توجیه‌های صرب‌ها برای کشتار مسلمانان، خیانت یا ارتداد مسلمانان بود. به عقیده آن‌ها اسلاوها ذاتاً مسیحی هستند و گرویدن آن‌ها به مذهب دیگر، خیانت قومی و نژادی است. آن‌ها مسلمانان را جزو مرتدان و گمراهان می‌دانستند. درنتیجه، چنین اعتقاداتی موجب تهییج و توجیه کشتار مسلمانان بوسنی به‌منظور فراهم نمودن یک وضعیت قومی و مذهبی خالص شدند (Waller 2013: 485) .«کلارک» درباره توجیه کشتار یهودیان بر اساس این برداشت، به نقل از «اودویل» چنین بیان می‌دارد: «شاید عجیب‌ترین و روشن‌ترین مصداق برای قدرت مخرب مقصر انگاری، در مضمون و درون‌مایه یهودستیزی بر اساس تقصیر همیشگی یهودیان به خاطر مرگ عیسی مسیح باشد» (Clark, op.cit: 425). توجیه دیگر کشتار یهودیان بر مبنای این مکانیسم، مقصر دانستن یهودیان به خاطر شکست ننگین آلمان در جنگ جهانی بود. نه‌تنها تقصیر این شکست، بلکه تقصیر بسیاری دیگر از مشکلات و مصیبت‌ها ازجمله بحران اقتصادی که گفته می‌شد نتیجه حرص و طمع یهودیان است نیز، به گردن آن‌ها افتاد. استالین نیز این مکانیسم را به‌عنوان ابزاری توجیهی برای سیاست‌های ظالمانه‌اش در کشتار مردم به کار می‌برد؛ با این مضمون که آن‌ها برای سرنگونی حکومت شوروی توطئه‌چینی کرده و باعث شکست طرح پنج‌ساله‌اش شده‌اند (Smeulers 2011: 67). در رواندا هم یکی از توجیه‌های هوتوهای افراطی برای کشتار توتسی­ها این بود که توتسی­ها رئیس‌جمهورشان که از قوم هوتو بود را کشته بودند (Smeulers andHoex 2010: 439)؛ بنابراین مقصر انگاری قربانیان که در غالب موارد، به‌ناحق و موهوم است، مستمسکی برای توجیه اقدامات تبهکارانه مرتکبین نسبت به قربانیان به‌عنوان عواقب تقصیر ارتکابی آن‌ها است، به‌گونه‌ای که هر رفتاری نسبت به آن‌ها موجه و مشروع است.

2-3. مستحق­انگاری قربانی

مستحق­انگاری توجیهی است که خود ما هم بعضاً در جریان رفتارهای نادرست خود نسبت به دیگران و به‌منظور کاستن احساس گناه و عذاب وجدان به کار می‌بریم؛ با عباراتی چون «حقش بود» یا «حقش است». بر همین اساس در ارتکاب جرایم علیه بشریت نیز برای توجیه و تسهیل ارتکاب فجایع به کار می‌رود، با تمسک به این باور که جهان جای عدالت است، بنابراین هرکس آنچه دریافت می‌کند مستحق آن است» (Waller 2002a: 250). این باور که جهان جای عدالت است و برخی ریشه‌های آن به اوایل کودکی برمی‌گردد؛ زمانی که کودک می‌آموزد خوبی، پاداش و بدی، تنبیه دارد، موجب می‌شود که ما رنج و مصیبت دیگران را راحت‌تر بپذیریم، حتی رنج کسانی را که خودمان به آن‌ها صدمه زده‌ایم (Ibid: 254-255). این تلقی موجب می‌شود که قربانیان از دیدگاه مرتکبین، بی‌ارزش بوده و آزارشان موجه جلوه نماید، درنتیجه مرتکبین دلیلی بر گناهکاری خود نمی‌بینند؛ زیرا قربانیان چیزی دریافت می‌کنند که مستحقش هستند. قربانیان باید عذاب بکشند؛ زیرا آن‌ها حتماً کاری کرده‌اند و حتماً علتی وجود دارد (Waller 2010: 31). یکی از بازماندگان جریان هولوکاست بیان می‌دارد: «آن‌ها به ما می‌گویند شما مستحق این مصیبت هستید و هنوز هم من هرروز سعی می‌کنم بفهمم مردم یهود چه کرده‌اند که باید چنین مصیبتی را تحمل نمایند» (Waller 2002a: 254).

2-4. معاندانگاری قربانی

در این مکانیسم، قربانی، مخالف و مانع هرگونه پیشرفت و دستیابی به جامعه ایدئال موردنظر مرتکبین تلقی می‌شود؛ لذا کشتن و از میان برداشتن او موجه و حتی ضروری است. به‌عبارت‌دیگر، هدف مرتکبین دست یافتن به مدینه فاضله بر روی زمین به معنای جامعه آرمانی است و در این جهت، دگرگونی تمام‌عیاری را برای جامعه پیش‌بینی می‌کنند که اغلب به نابودی کسانی که تصور می‌شود مخالف این دگرگونی بوده و در برابر آن مقاومت می‌نمایند، می‌انجامد (Harrendrof op.cit: 2). بر این اساس، چه‌بسا قربانیان در این مسیر هیچ‌گونه عناد یا مخالفتی نداشته باشند، ولی مرتکبین این برداشت را دارند و از این گذر جرم خود را توجیه می‌نمایند. به‌عنوان نمونه خمرهای سرخ با این توجیه، به کشتار مردم کامبوج پرداختند؛ خمرهای سرخ با رهبری «سولات سار»، معروف به «پل پوت» که از سال 1975 تا 1979 بر کامبوج حاکم بود، پس از پنج سال جنگ داخلی و در هم شکستن پایه‌های حکومت پادشاهی، با حمایت مستقیم و آشکار ویتنام با تکیه بر خستگی مردم از ادامه جنگ‌های داخلی و طرح شعارهای جذاب علیه نظام پادشاهی و تحقق آرمان‌های کشاورزان به قدرت رسیدند. حزب سیاسی خمرهای سرخ که رهبران آن، تحصیل‌کردگان فرانسه و پیرو منش کمونیست فرانسه بودند، پس از کودتا در قالب حزب طرفدار صلح، موفق شدند حمایت روستاییان را جلب و با در دست گرفتن قدرت، تغییرات شدید اجتماعی را برای نیل به خودکفایی ایجاد کنند. بدین منظور، آن‌ها با شعار «یک گام بزرگ به جلو»، به تخلیه فوری شهرها پرداخته و مردم را به کار منظم و اجباری در مزارع واداشتند و افرادی که تصور می‌شد مخالفشان هستند، بلافاصله شکنجه و اعدام می‌کردند. آن‌ها بودائیان، مسلمانان، متفکران تحصیل‌کرده در غرب، تحصیل‌کرده‌های داخلی و کسانی که با کشورهای غربی یا ویتنام رابطه داشتند، با این توجیه که مخالف تحقق آرمان‌های رژیم هستند را به قتل می‌رساندند. تخمین زده می‌شود که خمرهای سرخ بیش از دو میلیون از اهالی کامبوج را با این توجیه کشتند (مهرگان، 1393: 244 و 245).

به‌این‌ترتیب معاند انگاری یک توجیه بر مبنای این تصور است که قربانی، مانع و مخالف تحقق اهداف و آرمان‌های مرتکبین است، حال‌آنکه چه‌بسا قربانی هیچ‌گونه عناد یا مخالفتی ابراز ننموده باشد، اما درعین‌حال یک مانع احتمالی تلقی شده که باید از میان برداشته شود. لذا کشتار و از بین بردن آن‌ها کاملاً عقلانی و موجه تلقی می‌شود.

2-4.  

2-5. دشمن­انگاری قربانی

دشمن­انگاری، یعنی تلقی دیگری به‌عنوان دشمن خونی و تلقی خود به‌عنوان دشمن دیگری (staub 1999: 306). به‌عبارت‌دیگر، دشمن تعبیر یک گروه از گروه دیگر یا از همدیگر است که این تعبیر به کشتن دشمنی که «ما را می‌کشد» ترغیب می‌نماید (سن، پیشین: 199). به گفته «بارس»: «تحلیل قتل‌عام‌ها بیان‌کننده محرک‌های متعددی است که یکی از آن‌ها دشمن­انگاری است» (Barth 2013: 261).  «اسمولرز» به نقل از «کلسویتز» بیان می‌دارد: «نزاع، بدون داشتن تصویری واضح و روشن از یک دشمن، غیرقابل‌تصور است. تلقی دشمن به‌عنوان شر، انگیزه لازم برای نزاع و کشتار را فراهم می‌نماید» و به اعتقاد «بایومستر»: «چنین تلقی، نوعی مصونیت بخشی اخلاقی به افراد است» ((Smeulers 2011: 66-67. ازجمله مواردی که فجایع ارتکابی، با چنین مکانیسمی توجیه می‌شود می‌توان به آزار و اذیت و کشتار مسلمانان در میانمار اشاره نمود. «زرنی» دراین‌باره می‌نویسد: «در تلقی و اعتقاد بودائیان؛ مسلمانان، دشمن بودیسم، دشمن بودایی، ثروت بودایی، زنان بودایی و زمین بودایی هستند» (زرنی 1392: 131)؛ بنابراین دشمن­انگاری قربانی متضمن این برداشت است که قربانی، دشمن است و چنانچه اقدام به نابودی او نشود، او نابود می‌کند. لذا ارتکاب فجایع نسبت به او نه‌تنها موجه بلکه یک الزام تلقی می‌شود.

2-6. توجیه با تمسک به جهان‌بینی عفو و آمرزش

از دیگر مکانیسم‌هایی که مرتکبین با کاربست آن سعی می‌کنند بر خود بازداری‌های فطری‌شان در مقابل ارتکاب فجایع غلبه نمایند، تمسک به جهان‌بینی عفو و آمرزش است. جهان‌بینی دربردارنده پیش‌بینی‌ها، اهداف، پیام‌ها، قواعد، هنجارها، ارزش‌ها، اصول و رسوم و وظایفی است که درک فرد از دنیای اجتماعی‌اش را شکل می‌دهد و سپس بر رفتارهای فرد در آن دنیای اجتماع اثر می‌گذارد (Waller 2013: 479). جهان‌بینی عفو و آمرزش دربردارنده این باور است که کشتن قربانی موجب عفو و آمرزش مرتکب می‌شود و مرتکب بر اساس این اعتقاد و باور اقدام به ارتکاب جنایت می‌نماید. به‌عنوان نمونه در جریان جنگ‌های یوگسلاوی سابق کشیش‌های کاتولیک کروات، نابود کردن و ریشه‌کنی مسلمانان بوسنی را رحمت و عامل دعاهای خیر آیینی توصیف می‌کردند (Waller 2013: 483). همچنین توجیه برخی مفتی‌های اهل سنت و وهابی‌ها که بیان می‌نمایند کشتن شیعه، عفو و آمرزش را در پی دارد برمبنای همین مکانیسم است.[2] یعنی مرتکبین با اعتقاد به تقرب و طلب ثواب و مغفرت دست به چنین اقداماتی می‌زنند.

2-7. توجیه با تمسک به تعابیر تحریف‌کننده واقعیت

مرتکبین گاهی راحتی وجدان را با تمسک به تعابیر تحریف‌کننده واقعیت یا به‌بیان‌دیگر، با استفاده از زبان حسن تعبیر، ممکن و تسهیل می‌نمایند تا فجایعشان را قابل‌قبول جلوه داده، احساس گناه را کاهش دهند. بر همین اساس ماهیت شرورانه و فجیع اقدامات آن‌ها پشت این تعابیر تحریف‌شده، پنهان می‌شود و بخش اعظم انزجار اخلاقی را از دست می‌دهد. برای نمونه، انتقال اجباری جمعیت که یکی از مصادیق جرایم علیه بشریت است با عنوان «اسکان جدید» توجیه می‌شود یا قتل‌عام، «پاک‌سازی سرزمین» (Waller, 2010: 30) و عملیات ناپدید سازی با عنوان فریبنده «بازجویی تاکتیکی» نامیده می‌شوند (رابرتسون 1392: 524). شکنجه، نقص عضو و کشتار هرگز با نام­های واقعی‌شان مطرح نمی‌شوند، بلکه به‌گونه‌ای نام‌گذاری و تعبیر می‌شوند که بی‌ضرر و حتی مفید و ضروری به نظر برسد. درواقع، این تعابیر حقیقت وحشتناکی که مرتکبین سعی در مخفی کردن و پوشاندن آن دارند را تحریف می‌کنند، به‌گونه‌ای که از روی ناچاری و برای کاهش عذاب وجدان، سعی در باور آن‌ها دارند (Smeulers, 2004: 247-248). به گفته «والر» «فجایع بزرگ‌تر زمانی اتفاق می‌افتد که تفاوت‌های جنگ و جنایت از بین برود؛ زمانی که مرزی بین اقدام مجرمانه و اقدام نظامی­وار و بین تمدن و وحشیگری وجود ندارد، زمانی که گروه‌های سیاسی و اجتماعی کشتارجمعی و نسل‌کشی را در قالب و با تعبیر جنگ می‌پذیرند و از آن استقبال می‌نمایند» (Waller 2002b: 6). در این زمینه می‌توان به اقدام برخی دولت‌ها در کشتار اقلیت‌ها با پوشش تعبیر تحریفی مبارزه با تروریسم اشاره کرد. همچنین رفتار غیرانسانی و تبعیض‌آمیز با مسلمانان در برخی از کشورها با تعبیر تحریف‌شده مبارزه با افراط‌گرایی از این قبیل توجیهات است.

2-8. سایر توجیهات

افرادی که اقدام به ارتکاب اعمال خشونت‌آمیز می‌نمایند، هرکدام دارای مجموعه‌ای بسیار غنی از توجیه‌ها، دلیل‌تراشی‌ها و بهانه‌ها هستند که می‌توانند به کمک آن‌ها خود بازداری‌های طبیعی‌شان را تضعیف نمایند (گسن، 1385: 163). به‌بیان‌دیگر، مرتکبین غالباً درصدد آفرینش دنیاهایی جدید برای خودشان هستند که در آن‌ها، وقایع پیرامونشان را در جهت تسکین وجدانشان توصیف می‌نمایند. آن‌ها حقایق تحریف‌شده خودشان را خلق می‌کنند تا بتوانند جرمشان را قابل‌قبول نموده و راحت‌تر آن را مرتکب شوند. برای نمونه، «برونینگ» به توجیه یک مرتکب اشاره می‌کند که قتل کودکان بی‌گناه را این‌چنین توصیف می‌نماید: «برای من، معقول و موجه بود که بامهارت فقط به کودکان شلیک نمایم، به این صورت که شخص کناری من به مادر شلیک می‌کرد و من به کودک او شلیک می‌کردم؛ به این دلیل که من با خودم فکر می‌کردم، بعد از همه کودک نمی‌تواند بدون مادرش زندگی کند. درواقع، من برای نجات کودکانی که نمی‌توانستند بدون مادرشان زندگی کنند، اقدام می‌نمودم» (Browning op.cit: 78). بر این اساس، مرتکب باوجوداینکه متوجه حقیقت است و از واقعیت آنچه انجام می‌دهد، به‌خوبی آگاه است، اما برای آرامش وجدان و تسهیل ارتکاب جرم به توجیه رفتارش می‌پردازد.

به‌این‌ترتیب درنهایت، مرتکبین، تمام توجیه‌هایی که بتوانند بر اساس آن‌ها رفتار خود را قابل‌قبول نموده و احساسات مداوم و پیوسته ندامت، گناه و عذاب وجدان را خنثی نمایند و از بین ببرند، پیداکرده و سعی در باور داشتن و اعتقاد به آن‌ها می‌نمایند. لذا چنین مکانیسم‌های توجیهی، پیشروی هر چه بیشتر فرد در ارتکاب جرم را ممکن و رهایی از آن را دشوارتر می‌نمایند. به‌عبارت‌دیگر مکانیسم‌های توجیهی راه را برای ارتکاب جرایم بیشتر باز می‌کنند تا آنجا که تمام احساسات همدلی، گناهکاری و نفرت از جرم از بین رفته و فرایند تبدیل افراد عادی به مرتکبینی که می‌توانند هر جرمی را به هر طریقی بی‌رحمانه و هولناک انجام دهند، کامل شود (Waller, 2010: 35). «استاب» این فرایند را «تسلسل تباهی»[3] می‌نامد؛ یعنی زمانی که افراد شروع به ایراد صدمه به دیگران می‌کنند، مکانیسم‌های روانی مؤثر و توجیه‌کننده، ایراد صدمه بزرگ‌تر و بیشتر را ممکن می‌سازد (Staub, 2007: 83) به‌بیان‌دیگر، تسلسل تباهی درگیر شدن تدریجی و آهسته در ارتکاب جرم به‌موازات مکانیسم‌های توجیهی جرم است، به‌گونه‌ای که توقف و رهایی، پیوسته دشوارتر می‌شود. درواقع، فرد با توجیه خود و باور و اعتقاد به‌درستی آن به‌طور پیوسته و تصاعدی و فزاینده در مسیر ارتکاب جرم پیش می‌رود تا جایی که خارج شدن از آن مشکل و مشکل‌تر می‌شود.

تسلسل تباهی را می‌توان با آزمون میلگرام نشان داد. در این آزمون، میلگرام از اشخاص موضوع آزمون می‌خواهد تا شوک‌های الکتریکی به‌طور فزاینده شدیدی را از پانزده ‌تا چهارصد و پنجاه ولت، در فواصل پانزده ولتی به شخص ثالث نوآموز، هر زمان که او در پاسخ به سؤالات ساده حافظه اشتباه می‌کند، وارد نماید. شخص ثالث نوآموز نقش بازیگری را ایفا می‌کند که باید بعد از ورود شوک‌هایی که واقعی نیستند، نقش انسان شکنجه‌شده را بازی کند؛ گریه کند، فریاد بزند و التماس به رهایی نماید؛ اما هیچ‌کدام از اشخاص موضوع آزمایش، از این قضیه اطلاعی نداشتند و تصور می‌کردند شوک‌هایی واقعی وارد می‌نمایند. نتایج آزمون بسیار جدی‌تر از پیش‌بینی اولیه بود؛ شصت‌وشش درصد افراد تا مرز آخرین درجه شوک، یعنی چهارصد و پنجاه ولت پیش رفتند (Harrendorf, op.cit: 237-238). به‌این‌ترتیب، این آزمون خطر درگیر شدن تدریجی در یک رویداد را نشان می‌دهد؛ به‌عبارت‌دیگر، ترتیب آزمایش میلگرام یک تسلسل تباهی را نشان می‌دهد. همان‌گونه که اشاره شد اشخاص می‌بایست شوک اندک و قابل‌قبولی به شخص دیگر بدهند. در شروع آزمایش، اشخاص موضوع آزمایش از شوک اندک پانزده ولت استفاده کردند، اما در هر بار تکرار شوک، ولتاژ از پانزده ولت بالاتر می‌رفت و مرحله‌به‌مرحله به درجات شوک کاملاً غیرقابل‌قبول نزدیک‌تر می‌شد که نهایتاً با یک شوک چهارصد و پنجاه ولتی به پایان می‌رسید. به نظر می‌رسد، اگر میلگرام از اشخاص موضوع آزمایش می‌خواست که از همان ابتدا شوک چهارصد و پنجاه ولتی به شخص دیگر وارد نمایند، هرگز به چنین نتایجی دست نمی‌یافت (Smeulers 2014: 238-239). به‌این‌ترتیب آزمون میلگرام نشان می‌دهد که چگونه در جریان ارتکاب جرایم واقعی، تسلسل تباهی محقق می‌شود.

نتیجه‌گیری

جرایم علیه بشریت، نقض‌های فاحش حقوق بین‌الملل کیفری هستند که توسط افراد عادی ارتکاب می‌یابند. مطالعه درباره مرتکبین جرایم علیه بشریت، شناخت خوبی از عوامل و فرایندهای ارتکاب این جرایم برای دستیابی به موضع‌گیری بهتر باهدف از بین بردن یا کاهش چنین جرایمی ارائه می‌نماید. ارائه تصویری درست و دقیق از اینکه مرتکبین تحت تأثیر چه عوامل و فرایندهایی دست به ارتکاب این جرایم می‌زنند، به معنای توجیه جرایم و بخشودن مرتکبین نیست، بلکه به این معنا است که آگاهی روشن‌تری از قابلیت‌ها و فرایندهای مؤثر در ارتکاب این جرایم به دست آوریم، چراکه این بهترین تدبیر حفاظتی در مقابل جرایم علیه بشریت است. ازجمله فرایندهای مؤثر در ارتکاب این جرایم، فرایندهای روانی است؛ تفکر ما- آن‌ها با دو سازواره قوم‌پرستی و بیگانه‌ستیزی می‌تواند در جهت تقویت اتحاد و همبستگی گروه خودی و تضعیف خود بازداری‌های طبیعی در مقابل ارتکاب جنایت بر بیگانگان غیرخودی عمل نماید. همچنین مرتکبین به‌منظور غلبه بر ناهماهنگی شناختاری ناشی از تمایل به داشتن احساس خوب درباره خود و احساس بد و گناه حاصل از ارتکاب جرم، سعی می‌کنند رفتار خود را عقلانی و موجه نمایند و بر این اساس، خود را به لحاظ روانی فریب دهند. مکانیسم‌های توجیه ارتکاب جرم که باعنوان مکانیسم‌های دفاعی سلامت روانی توصیف می‌شوند، راه را برای ارتکاب بیشتر این جرایم باز می‌کنند، به‌گونه‌ای که رهایی از ارتکاب جرم، دشوار می‌شود تا جایی که به تسلسل تباهی می‌رسد؛ فرایندی که در آن، فرد از یک انسان عادی تبدیل به مرتکبی می‌شود که آمادگی ارتکاب هر جرمی به هر طریق وحشیانه و هولناک را دارد.

 

 

­­­

 

 

 

 

 

 

تسلل تباهی

 

 


 

من



1- cognitive dissonance

[2] - در یکی از فتواهای وهابیون گفته می‌شود هر وهابی با کشتن هفت شیعه به بهشت می‎رود و شام را با پیامبر (ص) می‎خورد. در فتوای دیگری گفته می‌شود که کشتن شیعه موجب آمرزش گناهان می‌شود. نک:www.shia-news.com

1- continuum of destruction

 
منابع
 
-   استور، آنتونی (1373)، ویرانگری انسان: ریشه‌های کشتارجمعی و ستمکاری انسان، ترجمه: پروین بلورچی (رستمکلایی)، تهران، نشر روایت، چاپ اول.
-   اتنف، رنالد (1383)، »رهیافت جرم شناختی و بزه دیده شناختی به تروریسم«، ترجمه: علی حسین نجفی ابرندآبادی، تحقیقات حقوقی، شماره 39، بهار و تابستان.
-   ایلی باگیزا، اماکولی (1389)، ماندم تا روایت کنم (یافتن خدا در بحبوحه کشتارجمعی رواندا)، ترجمه: نادره میرمحمدعلی، تهران، نشر راستین، چاپ دوم.
-   رابرتسون، جفری (1392)، جنایات علیه بشریت، ترجمه: گروه پژوهشی دانشگاه علوم اسلامی رضوی، مشهد، نشر دانشگاه علوم اسلامی رضوی، چاپ سوم، اردیبهشت.
-   ریموند، گسن (1385)، اصول جرم‌شناسی، ترجمه: میر روح‌الله صدیق، تهران، نشر دادگستر، چاپ اول.
-   زرنی، ماونگ (1392)، «ناسیونالیسم بودایی در میانمار: نسل‌کشی و نژادپرستی نهادینه علیه مسلمانان روهینگیا»، ترجمه: جواد طاهری، سیاحت غرب، سال دهم، شماره 118 و 119، خرداد و تیر.
-   سن، آمارتیا (1388)، هویت و خشونت: توهم تقدیر، ترجمه: فریدون مجلسی، تهران، انتشارات آشیان، چاپ اول.
-   کیتی شیایزری، کریانک ساک (1383)، حقوق بین‌المللی کیفری، ترجمه محمد اسماعیلی و بهنام یوسفیان، تهران، انتشارات سمت، چاپ اول.
-   مهرگان، امیرحسین (1393)، دادگاه خمرهای سرخ یا شعب ویژه دادگاه‌های کامبوج برای رسیدگی به جرایم خمرهای سرخ درمحاکم کیفری بین‌المللی، مهدی ذاکریان، تهران، نشر تیسا، چاپ اول.
-   نجفی ابرندآبادی، علی حسین و هاشم بیگی، حمید (1393)، دانشنامه جرم‌شناسی، تهران، انتشارات گنج دانش، چاپ سوم.
- Arendt, Hana (1994), Eichmann in Jerusalem: A Report on the Banality of Evil,New York: Penguin Books.
- Barth, Boris (2013),"Victims of Genocide and Crimes against Humanity In Thorsten Bonacker and Christoph Safferling, Victims of International Crimes:An Interdisciplinary Discourse " (pp253-262),Netherland,Asser Press
- Browning, Christopher (2001), Ordinary Men: Reserve Police Battalion 101 and the Final Solution in Poland,London: Penguin.
- Clark, Janine Natalya (2009), "Genocide, war crimes and the conflict in Bosnia: Understanding the perpetrator", Journal of Genocide Research,11 (4).
- Harrendorf, Stefan (2014), "How Can Criminology Contribute to an Explanation of International Crimes", Journal of International Justic,12
- Hatzfield, Jean (2005), A Time for Machetes:The Rwandan Genocide: The Killers Speak,London: Oxford.
- Matsueda, Ross L (2009), "Towards a New Criminology of Genocide: Theory,Method, and Politics", Theoterical Criminology, 13 (4).
- Neuffer, Elizabeth (2003), The Key to My Neighbour’s House: Seeking Justice in Bosnia and Rwanda,London: Bloomsbury.
- Smeulers, Alette (2004), What Transforms Ordinary People into Gross Human Rights Violators,In Sabine C. Carey and Steven C. Poe. Understanding Human Rights Violations, London: Ashgate
- Smeulers, Alette and Hoex Lotte (2010), "Studing the Microdynamics of the Rwanda Genocide", BRIT. J. Criminal, 50.
- Smeulers, Alette (2014), "X. Perpetrators of International Crimes: Towards a Typology", Social Science Research Network
- Stuab, Ervin (1999), "The Origins and prevention of Genocide, Mass killing, and other Collective violence", Journal of Peace Psychology, 5(4).
- Staub, Ervin (2007), The Roots of Evil: The Origins of Genocide and Other Group Violence,New York: Cambridge University Press.
- Straus, Scott (2006), The Order of Genocide: Race, Power and War in Rwanda,Ithaca: Cornell University Press.
- Waller, James (2002a), Becoming Evil: How ordinary people commit Genocide and Mass Killing, Oxford University Press.
- Waller, James (2002b), "Perpetrators of genocide: An explanatory model of extraordinary human evil", Journal of Hate Studies, vol(1),NO 1
- Waller, James (2010), "The ordinariness of extraordinary evil: the making of
- perpetrators of collective violence", collective violence and international criminal justice, An interdisciplinary approach Edited by Alette Smeulers (pp19-37), Antwerp – Oxford – Portland.
- Waller, James (2013), Religion and evil in the context of genocide, APA handbook of psychology, religion, and spirituality (Vol 1): Context, theory, and research. APA handbooks in psychology. Pargament, Kenneth I. (Ed); Exline, Julie J. (Ed); Jones, James W. (Ed) (pp. 477-493), Washington, DC, US: American Psychological Association.